این روزا...عجیب دوست دارم در مورد خیلی چیزا حرف بزنم...ولی تا انگشتم میاد فارغ از ظرف شستن (!) کیبورد رو لمس کنه، اَدی یه بلاگر خدآ خیر ندیده با یه پست که دقیقا در پیرامون موضوع مد نظر منه و دقیقا تر، ضد نظر منم هست، ستاره ی وبشو روشن می کنه!حالا کی دیگه روش می شه باهاش مخالفت کنه؟! دشمن! :|
برای رفع هر شبهه ای: من وب اونا نمی کامنتم!
+عجیب گیر دادم به عنوان های خرکی! :)
فلسفه ی عنوان: معادل مصدر «گفتن» در گویش برره ای «وَگفتن» است که بصورت زیر صَرف می شود:
وگوئَم، وگوئی، وگوئد، وگوئی، وگوئید، وُیگولَنزْجْ.
پس ویگولنزج یعنی "می گویند"
- سهیل بیا اینور.
پیرامون اخباری که هم اکنون به دست همکاران رسیده، گفته شده در کشور سوئیس به علت دمای بالای هوا -37 درجه سانتی گراد - چهار نفر به گرما زدگی دچار شدند و دو نفر سکته ی قلبی کردن. در این راستا وزیر آب و هوای این کشور (!) نیز استفای خود را اعلام کرد!
دوست عزیز...حالا اینور رو دریاب!
تو خوزستان دمای هوا به 50 درجه ی سانتی گراد رسیده. ساعت دو بعد از ظهر هم هست...اونوقت طرف تو پارک در حال پیاده رویه! یکی دیگه داره بساط دست فروشیشو لب جاده پهن می کنه...حالا بماند که یکی دیگه داره فلافل تازه و داغ می فروشه! تازه مشتریاش سوالشون اینه: "داغه دیگه؟! سس تندشم زیاد بریز وُلِک!"
حالا به همه ی اینا، با توجه به ماه رمضون، توان دو بدید!
یک عدد نیلیِ جزغاله شده یِ در حال تایپ هستم!
نیمه شب خواب دیدم این یارو 50 درجه ی سانتی گراد، داره دنبالم می دوعه!
+ معده ی خاک بر سر بنده، اندکی {مشکل} داره! دیگه واسه پست قبلی نگید "قانع باش" وگرنه سرمو با شتاب 24 نیوتون بر کیلوگرم، می کوبونم تو پشم شیشه!
افطار در خیابان
همه دوماد دارن ما هم دوماد داریم دختر به اون شنگولی و دست گلی بهت دادیم که بعد سه سال غلامی کردن برای ما، بهمون یخ در بهشت بدی؟! زمونه دنیا وَردُرون وُبی! (اصطلاح لری!)
با ذوق عکس گرفتم یه وقت فکر نکنه ناراضی ام
با این حال، عکسو دوست دارم!
از نوبت اول به دوم یک نمره از معدلم کسر شده! پشتکارم ستودنیه!
مغزم در حالت نرماله و قلبم هم صدای خر و پفش کاملا قابل شنیدنه!
فقط نگران خانوادم که سکوت کردن...آرامشِ قبلِ طوفان و گردباد و سیل و کتک و داد و بیداد و از این صوبتاست.
+کاش برادر محسن اینجا بود! :/ سپر خوبیه!
از مادر تمنا کردم که بگذارد امروز من یک کاری، به جز ظرف شستن قناعت کنم! (به این دلیل "ظرف شستن از دید دیکتاتوری!") در واقع التماسش کردم که ظرف شستن را از لیستِ کوچول موچولِ کارهایم، پاک کند! خوب او هم که دلش از سنگ نیست! با طمأنینه قبول کرد که من غذا را آماده نمایم که چشتان روز خوش ببیند! :دی
این بلا به سرمان آمد
نتیجه اخلاقی: ظرف شستن با تمام سختی هایش، حداقل سوختگی ندارد!
+در تعجبم این فسقل سوختگی چه دردی دارد! خواهر می گوید عصب هایت دارند می میرند! برای شادی روحشان صلوات!
وقتی یه سرباز [مدیونید فکر کنید برادرمو میگم] وارد خونه میشه، ناگهان همهچیز اسلوموشن میشه. اجزای خونواده با هیجان و ترس، به جنب و جوش میافتن و پدر به عنوان فرمانده، در حالی که فریاد میزنه:«move! move» دکمهی مخصوصی رو فشار میده تا ماسکهای تنفس از پنکهسقفی، آویزون شن. در همون حالتِ اسلوموشن، مادر با حرکات دستش، طرز استفاده از ماسکها رو به بقیه یاد میده.
این روند تا جایی ادامه داره که سرباز مذکور، سری از تاسف تکون بده و خونه رو ترک کنه.
هیچ چیز به اندازه ی ظرف شستن توان بی حال کردن مرا ندارد.
داشتم به این فکر میکردم که تابستون در راه است :) مثل همیشه، نچسب و حال به هم زن گوشه ی اتاقم می شینم و تا شروع مدارس به دیوار خیره می شم!
خوب بهتر نیست بیام اینجا رو با پستا و کامنتام مستفیظ کنم؟ ( از شما چه پنهون مدال طلای "مستفیظ کننده برتر " رو همین امسال گرفتم :| )
خلاصه این که بعد از این پست، هیچ پستی نمی ذارم تا 20 خرداد که امتحانای نچسب تر از خودم تموم شن ^___^
پ.ن1: برگشت نیلی بعد از 8 ماه =|
پ.ن2: به فکر یه تغییر اساسی ام :)
پ.ن3: منظور از اسم این پست چیز خاصی نبود فقط "ب" به معنای بــرگشتن بود که بعد از مدت ها اولین حرف من به حساب میومد :|