۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرازِ کوتاهی از لحظه‌های اخیر!

ʚϊɞ

بلاخره یاد گرفتم سیبیل بزنم.

* * *

ʚϊɞ

 به کُوزِت نگاه کردم. سر تاپاشو از نظر گذروندم. تُفی به کناری انداختم و گفتم: «زِکّی!»

پدر فردا پرواز داره...آشِ پشتِ پا...کوزتی کردن...خونه‌ای شبیهِ کاروان‌سرا...

* * *

ʚϊɞ

 خوزستان کمی رویِ خوش به خودش دید الحمدالله! :| باران بارید! :)

البته دما هنوز 50 درجه سلسیوسِ ! :|

  • موافق [ ۱۷ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۳۹ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶

    خوشی‌های نآب! :)

    [خردادِ 94]


    مادر- نیلو بیا و بیخیالِ این اردو شو...راهش دوره...اصلا اگه بری شیرمو حلالت نمی‌کنم.
    به فکر فرو رفتم. آخه کی دلش می‌آد شیرشو حلالِ [این طفلِ معصوم] نکنه؟!
    مظلومیت از چشا می‌پاچه! 8)

    اهم...داشتم می‌گفتم...مادر با تصور کردنِ من در دورانِ شیرخوارگی، دلش نیومد که شیرشو حرومم کنه...و این طور شد که...


    معرفی می‌کنم...مقنعه‌ی من و آرامگاهِ سینا جان! :|


    پی نوشت: درسته اون اردو آخرین اردوی خارج از استانم شد...اما خوشحالم که پافشاری کردم و دو سال پیش به همدان رفتم. :)
  • موافق [ ۲۴ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶

    کم غذایی از دیدِ دیکتاتوری!

    کلا در مورد کم غذا بودنم زیاد با کسی حرف نمی‌زنم. اعتقاد دارم دردی ازم دوا نمی‌کنه. ولی گاهی مجبور می‌شم ازش بگم...برای کی؟! برای خانوم دکتر و مادرم.

    که در اینجا به بحثِ مادر می‌پردازیم...

    مامانو نشوندم و خودمم روبه‌روش نشستم. وقت رو تلف نکردم و زود حرفامو زدم: «مامان می‌دونی چیه؟! من موقع ناهار خیلی احساس گشنگی می‌کنم اما وقتی پای سفره می‌شینم زود سیر می‌شم. سیر شدن به معنای واقعی‌ها...یعنی اگه دو قاشق دیگه برنج بخورم حالت تهوع می‌گیرم... » و کلی حرفِ دیگه درباره‌ی معده‌ـم...

     و این‌جاست که مادر رحم نمی‌کند و جملاتش را همچون تیر های کلاشینکف به طرفم شلیک می‌کند: «خاک بر سرت[تاکیدِ بسیار بر این جمله]...معدت کوچیک شده مُردال[اصطلاح لری]...همش برای اینه که شبا ساعت 2 می‌خوابی. اصن اینقدر سرت تو کامپیوتره معدت اذیت شده. بدبختی اینه که یه ذره درس هم نمی‌خونی که حداقل اول سال تو کلاس آبروت نره‌. دیشب هم جوابِ خاله‌ـت رو تو گروه ندادی. بلند شو..برو نمی‌خوام همچین دختر تنبلی رو جلو چشام ببینم» 

    و من هنوز که هنوز است هنگِ دیالوگِ آخرشم! :| نامرد مگه با بچه‌ی دو ساله طرفی؟!

    اصولا جوابِ من این است:«مادر جَوان...حداقل یکی دو تا از کارای مفیدی که در روز انجام می‌دمو بینِ لیستِ بلند بالات جا بده تا اینطور ترور شخصیتی نشم» 

    مادر:«مثلا؟!» 

    من:«ظرف شستن» 

    مادر:«اون که وظیفته»

    من: :|


    فقط یه کم نگرانمه! :| :) 


    پی نوشت: تو همچین بحثایی از یه جایی به بعد موضوعِ اصلی فراموش می‌شه...مالِ ما که این‌طوره...شما رو نمی‌دونم.

  • موافق [ ۱۹ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

    دست نویس طور! :)

    [کلیک]


    پی نوشت: بیشتر از حد توانم دارم جون می‌کنم. این روزا خیلی خسته‌ـم... خیلی خسته...

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

    جعبه‌ای پیدا کردم پر از عشق!

    [کلیک]

    به خاطر تغییرِ دکراسیون [|:] سراغِ جایی رفتم که تقریبا فراموش شده بود و چیزایی پیدا کردم که به راحتی باعثِ بلند خندیدنم شدن.

    و عکسِ بالا هم جزوشونه...

    مربوط به دو/سه سال پیشه.

    یکی از بچه ها [الهام] طرزِ نشستنم رو سوژه کرد و کشید و بهم داد! 

    +جانِ من به اون «eli jonm asheghetam» گیر ندید! بچه بودیم! :) 

  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

    :)

    کلیک


    به کسی چه که چادرِ من با رنگِ خاک نقاشی شد؟!

    بگذار بگویند دیوانه است که اینطور روی زمین خیمه زده...

    من می‌خواهم عکسم را بگیرم...! 

    سفر تمام می‌شود و این عکس‌ها هستند که موجبِ تداعی خاطراتِ شیرین شده با عسلم می‌شوند...نه این انسان های دهن گشاد و نه هیچ کسِ دیگر!

    شلمچه

  • موافق [ ۲۲ ] | مخالف [ ۴ ]
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۱۵ مرداد ۹۶

    تضرع گونه...

    هر وقت دلم قصد می‌کنه برای مدرسه کمی خودشو منقبض کنه [تنگ بشه]، به خودم می‌آم و با مقایسه  کردنِ دو عکس، کاسه کوزه ی دلم رو منهدم می‌کنم!

    این: [نمودار خواب یک دانش آموز در یکی از روز های مدرسه]

    و این: [نمودار خواب یک دانش آموز در یک روز تعطیل]

    و در این جاست که با چکش بر فرق سر دلم می‌کوبم تا دفعه ی آخرش باشه که فکر انقباظ به سرش می‌خوره! :|

    + یه نگاهی به پیشنهاداتتون بندازید! :)

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • نیلی ‌
    • جمعه ۱۳ مرداد ۹۶

    آنتیژن دارم باقلوا!

    خـــــب...اینم پونصد و هشتادو دومین باری که نماز شکر خوندم...پیش به سوی پونصد و هشتادو سومین بار!

    یکی از دوستان از پشت صحنه اشاره می‌کنه که آخه چرا اینقدر نماز شکر واقعا؟! 

    خوب دلبندم بگذار بگویم برایت...چون این لطف شامل حال ما شده و در این اوضاع افسردگیِ نوجوانان که دلیلش فقط تنهایی و بی کَس بودن افراد هستش، همیشه چند نفر هستن که منو تنها نذارن. کیا؟!

    پشه ها! :|

    بله دوستان...من با گروه خونی A+ جزو معدود افرادی هستم که دارای خون مورد علاقه ی پشه کوره ها هستن. البته همین جا اصلاح می‌کنم...به زبون آوردنِ لفظ "پشه کوره" خیلی بی ادبانست. درست نیست به خدا. خوبه یه نفر ما رو آدم چار درصدی صدا بزنه؟! خوب بر می‌خوره به آدم.

    بیایید برای تقویت بنیان پشه ها، آن ها را "پشه نابینا" صدا بزنیم.

    البته باید بگم من الان ذوق مرگم که با وجود اخلاقِ له شده‌ام، حتی اگه نقی هم دیگه نگام نکرد، این پشه های باوفا هستن که به هیچ وجه من الوجوه رهایم نمی‌نمایند.

    خدّافّظ افسردگیِ دوره‌ی نوجوونی...خدّافّظ...

    #با_پشه_های_نابینا_مهربان_باشیم.

    پشه نابیناهایی هستند که فقط افرادِ دارای گروه خونی A و O رو نیش می‌زنن.

    پشه نابینا به سمتِ نیلی بال بال می‌زند. به هم که می‌رسند محکم همدیگر را در آغوش می‌گیرند و نابینا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده می‌گوید:

    - ویز ووز ویزو! ویـــز آسویز! [دلم تنگت بود رفیق! بزن بالا آستینو!]

  • موافق [ ۱۷ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶

    MAMA + پیشنهادِ فیلم

     

    سه نفره این فیلمو دیدیم...

    با این حال دقیقا چهار بار پیش اومد که جا بخوریم و قلبمون لرزه ای خفیف به خودش ببینه.

    خب پیشنهادم اینه: [ تنهایی نبینید ]

    پی‌نوشت: پیشنهاد فیلم؟

  • موافق [ ۱۳ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۶۲ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

    فَرازی از رفیق بازی‌هایم! :دی

    اولِ رفاقتمان [بعد از محرم سالِ 91]

    وَ


    خب دیگه...شلوغش نمی‌کنم. یک سره بریم سرِ اصلِ مطلب...

  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۵۰ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.