۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

چهارصد و پنجاه درجه‌ی فارنهایت

خواهر که از نمایشگاه کتابِ تهران [سال ۸۶] برگشت، کلی کتاب همراهش آورد. در اون بین به من کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» و «دختر کوچولو و ظرف سحرآمیز» رو هدیه داد. خُ آخه سال ۸۶ من فسقل بچه‌ای بیش نبودم...و البته نگران نباشید. این دو‌کتاب، کتابای تاثیر گذار من نیستن! داستان از اونجا شروع شد که خواهر به یکی از برادر‌ها کتاب «قورباغه‌ات را قورت بده» از «برایان تریسی» رو هدیه داد. اون موقع حالم از اسمش به هم می‌خورد. سال‌ها بعد کاملاً بدون برنامه‌ی قبلی کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش. چند صفحه‌ی اول رو که خوندم شگفت‌زده شدم. شگفت‌زده برای این‌که پشتِ همون عنوانِ کتابی که ازش متنفر بودم پر بود از حرف.

یه برنامه‌ریزیِ ناخودآگاه خِرمو گرفته بود که کارامو سر و سامون می‌داد. باعث نمی‌شد زندگیم یک‌نواخت شه. یاد گرفتم از شلختگی‌ِ ذهنم در مورد اولویت‌بندی کارام نجات پیدا کنم. ترسم نسبت به خیلی چیزا از بین رفت.

من برای فصل شونزده‌ش تحتِ عنوان «تنبلی سازنده را تمرین کنید» می‌میرم. می‌دونید... من روحیه‌ی خودمو می‌شناسم. یه بُعدِ مزخرف دارم که به این بُعدِ خودم می‌گم «از انکار به حقیقت رسیدن». این بُعد من فقط یک جا کاربرد نداره و اونم موقع خوندن همین کتابه. بی برو برگشت حرفای نویسنده رو قبول می‌کنم. حس می‌کنم خاصیت کتاب همینه.

اگه حس می‌کنید وقتی صبح از خواب بیدار می‌شید و نمی‌دونید باید چیکار کنید [حتی اگه اون‌روز پر از کار انجام نشده باشه] و نمی‌دونید باید چه غلطی کنید، دچار یه جور تنبلی، شلختگی و یا هر چیز دیگه‌ای از قبیل همین موارد هستید، پیشنهاد می‌کنم یه سر به کتاب‌خونه بزنید و قورباغه‌تونو پیدا کنید.

  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷

    یاسوج و شیرازگَردی

    [تمشک‌هایی در حوالیِ آبشار یاسوج]

    جذاب‌ترین روز، روز اول بود که در یک خونه‌ی روستایی گذروندیم. بچه‌ی صاحب‌خونه، پسری سبزه‌رو بود، کمی هم بددهن بود و بی‌پروا و البته پرانرژی. علاقه‌ی خاصی داشت که ماجرای عقرب دیدنم رو براش تعریف کنم. وقتی خواستیم اونجا رو ترک کنیم مثل بچه‌گربه‌ای به درخت سیبِ خونه‌شون چنگ انداخت و بالا رفت و نهایتا با [کلی سیب کوچولو] و سبز و آب‌دار پیشم برگشت. بهش گفتم توهم چال‌گونه داری. اتوماتیک‌وار نیم‌رخش رو به سمتم کرد. لبخندی زد که باعث شد چال گونه‌ش به نمایش گذاشته شه و پشت بندش گفت عکس بگیر. [همون عکس]. اسمش علیرضا بود...

    و نکته‌ی بلاگیِ سفر اونجا بود که آرشیوِ موزیکِ سفری‌ـم حسابی طرفدار پیدا کرده‌بود. همون آرشیوی که تو پستِ قبلی ساخته شد.

    عکس‌نامه‌ی سفر به یاسوج و شیراز:

    یاسوج. روستای کوشک علیا. خونه‌ی مامان‌بزرگ علیرضااینا

    اوجِ سردیِ آب در آبشار یاسوج

    خلاقیت در نبودِ بادبزن برای باد زدن زغال‌

    آبشار مارگون واقع در شیراز. جمعیت و آبِ جاریِ آبشار

    بازار‌چه‌های جاده‌ای

  • موافق [ ۱۶ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

    چی یادداشت می‌کنم؟

    من چیزی رو یادداشت می‌کنم که نمی‌تونم توی وبلاگم پُستش کنم. نتونستن به معنای این‌که اون مطلب برای فضای وبلاگ‌نویسی مناسب نیست.

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

    دنیا دارِ مکافاته. دیدم که می‌گم.

    بلاخره سنجش ثبت‌نام کردم. چقدر منشی‌ـش شیرین بود. صد تومن فیکس تخفیف داد آخه. یک ساعت بعد عابربانک پولمو خورد. چون چند دقیقه دیر‌تر دستم رو برای برداشتن وجه جلو بردم. دلیلش بماند. مبلغش رو هم که نمی‌گم. نمی‌صرفه پشت سرم بگن به خاطر سی‌تومن خودشو جر داد.

    حالا یه بارم شانسمون گرفت و تخفیفِ تُپُل دادن؛ اَدّی عابربانک برا ما شاخ شد. 


     ضمیمه =?utf-8?B?55+i5Y2w?= のデコメ絵文字

    02:22 [ب.ظ]

  • موافق [ ۱۱ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۸ مرداد ۹۷

    دل‌بخواهی...

    دلم می‌خواد آروم چشامو ببندم، دلمو بردارم و از اینجا برم. فقط دلم‌ها...عقل و بقیه‌ رو جا بذاریم. امروز فقط من و دلم باشیم. چشم که باز کنم ببینم رو ابرام. "ببینم رو ابرام" جمله‌ی کلیشه‌ایه! ولی من واقعا دوست دارم یه روزی برم رو ابرا. خیره خیره به دلم که کنارم نشسته، نگاه کنم و بعد...بعد به تهِ دلم گوشه‌نظری بندازم. تهِ دلی که همهٔ دوست‌داشتنی‌هامون اونجاست...و گاهی...و شاید همیشه مجبور بودیم چشم روشون ببندیم. ته‌دل...یا بهتره بگم یه حجمِ کوچیک از قلب که تمامِ رویاها و آمال‌های هر فردی اون توعه، مرزِ بین چیزاییه که تو می‌خوای و چیزایی که باید بخوای. دلم می‌خواد رویِ نرمینه‌ی حس شده‌ی ابرا با خیال راحت به تهِ دلم بگم امروز برای تو. تا دلت می‌خواد از خواسته‌هات بگو. بگو که دوست داری هدفت چی باشه. بگو که دوست داری چه‌جوری باشی. حتی بگو که چیپس لیمویی می‌خوای. بگو که...

    گفتنِ دل‌بخواهی‌های ما از خودِ ما شروع می‌شه. از خانه‌های ما.


    پ.ن: در وبلاگ طاق فیروزه گفتگوی کوتاهی بینِ کامنت‌ها دیدم. با خودم گفتم منم مبتلاءام به مبحثِ گفت‌وگوشان. داغان گفتن‌های وقت و بی‌وقت [کلیک]

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.