برای الیوت - پارت ۲ (پارت آخر)

 

سلام ^-^

اتفاقات وبلاگ از ذهن من پاک نمی‌شن. مثل انیمیشن inside out که بعضی خاطرات تبدیل به خاطرات اصلی می‌شن. منم یه جزیره بین جزیره‌های خاطره‌های اصلیم دارم اسمش جزیره‌ی وبلاگه. دلم می‌خواد در مورد یکی از وبلاگ‌نویسایی که همیشه تو ذهنم بوده حرف بزنم.

 

 

گوش بدیم
امیدوارم یه روز اینو بشنوی.

  • موافق [ ۴ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۸ ]
    • نیلی ‌
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    قرنطینگاری

    اطلاعات بیشتر در مورد قرنطینگاری

  • موافق [ ۱۷ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۶۸ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۳۰ فروردين ۹۹

    ول‌خندرو با ما بی‌وفایی می‌کند

    اگه یادتون باشه که می‌دونم یادتون نیست قبلا توی وبلاگ از اون استادی گفتم که توی اولین جلسه‌ی کلاس نشون داد کمی ولخند‌روئه. "_" حدس بزنید چی شده. همین استاد منو با پنج انداخت و تیشه‌ای به ریشه‌ی بچه‌ درس‌خون‌ بودنم زد. "_"
    خب می‌دونید...
    توی دانشگاه از این خبرا نیست که مدام دیالوگِ "نیلی می‌شه فلان مبحثو برام توضیح بدی؟" توی گوشم بپیچه. این دیالوگ برای دبیرستان بود. برای حسابان و هندسه و گسسته و آمار. توی دانشگاه این من بودم که قبل از امتحان در به در دنبال کسی‌ بودم که توی توضیح دادنِ مطالب، سری تو سرا داشته باشه.
    ترم اول از لحاظِ درسی سخت گذشت و یه سری فکرای منفی، سخت‌ترش می‌کردن.
    "من برای حفظیات ساخته نشدم"
    معرفی می‌کنم... منفی‌ترین فکر بین افکارم، بچه‌ها!
    بچه‌ها، منفی‌ترین فکر بین افکارم!
    اما خب طی یک حرکت خود قوی پندارانه، قبل از شروع ترمِ دوم به خودم قول دادم از این لوس بازیا و تنفر از حفظیات دست بردارم. فقط بحثِ نمره نبود! بحثِ تدریس هزاران فینقیلی در آینده در میون بود. القصه! همین‌قدر با جدیت منتظرِ ترم دوم موندم. ترم دو هم خداییش اجرش با اللّه، خوب باهام راه اومد. درسا از اون حالت خشک خارج شدن و بیشترشون تدریس محور شدن! تدریس واقعاً جذاب و پر از هیجانه و قادره علاوه بر یاد دادن، پر از یادگیری برای مُدرس باشه.
    آره! همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که ناگهان کویید اومد گفت: چان چونگ ایونگ او نیلی چان


    پی‌نوشت: کنکوریا :) چقدر دوست دارید کنکور لغو شه؟ به نظرتون لغوش به نفعتونه یا چی؟
    [عینک طبی‌اش را روی بینی جا‌به‌جا می‌کند]
    پی‌نوشتِ دو: درسته از لحاظ درسی سخت گذشت؛ اما از بقیه‌ی لحاظ‌ها چه بسا خوش هم گذشت.
    [عینک دودی را روی عینک طبی می‌زند]
    پی‌نوشتِ سه: آره ما ثابت کردیم توی دانشگاه دخترونه هم می‌شه خوش‌ گذروند.
    [خدا را شکر می‌کند که دو عینک بر چشم دارد و کسی چشم‌های اشک‌آلودش را نمی‌بیند]

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۲۶ فروردين ۹۹

    نامه برایِ...

    با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. 
    اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟
    اینه که سخت باور می‌کنم. خب...
    مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول می‌گه درستش می‌کنم باور نمی‌کنم. وقتی فلان آمار رو اعلام می‌کنن، به اعداد و ارقامش باور ندارم.
    باور کردنِ آدما، حرفا، اعتقادات و تفکراتشون برام غیر ممکن که نه! فقط سخت شده.
    می‌دونی عمو پورنگ...
    دلم تنگ شده برای این‌که بی هیچ حاشیه‌ای، بی هیچ شک و شبهه‌ای، حرف کسی رو باور کنم. مثل روزی که توی قاب تلوزیون گفتی ۱۸ سالته و من باور کردم ۱۸ سالته.

    پی‌نوشت: بعد از مدت‌ها شروع تلخی به نظر می‌رسه. :| [قلب‌شکسته]
    پی‌نوشتِ دو: برای چالشی که گویا آقاگل ترتیب دادن.

  • موافق [ ۲۲ ] | مخالف [ ۰ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

    صدای منو می‌شنوید از نماز‌خونه، دانشگاه

    اولین کلاس با چه استادی گذشت! مردی خنده‌ رو و اگه بخوام راحت‌تر بگم مردی ولخند رو! شوخی می‌کرد و خودش هم می‌خندید و گاهی هم به قهقهه می‌کشید. خدا شاهده منم تمام تلاشم رو کردم گاهی لبخند بزنم به حرفاش.

    کلاس خوبی داریم. با بچه‌ها کم و بیش آشنا شدم و ناخودآگاه به هر کدوم که نگاه می‌کنم با خودم فکر می‌کنم که معلم خوبی خواهد شد یا نه؟

    هنوز هم اِرنک‌بازی‌های دبیرستان در من می‌لولد و به قول مهران مدیری خدا رو شّکر‌. 

    توی برنامه‌ی کلاسی یه چیزی زیادی چشمم رو گرفت. مبانی آموزش ریاضی. قشنگه. نه؟

    بر خلاف تصورم غذای دانشگاه خیلی هم چیز شلم‌ در شوربایی نبود. فکر کنم در حقِ غذاهای دانشگاهی اجحاف شده. همچینم بد نیستن طفلکیا‌.

    آی اَم ترمولک!

    پ.ن: از این خز‌ بازی‌ها و همین الان یهویی‌ها

    پ.ن دو: با همکاری آمیگو دل دادیم به عکاسی. البته عکاسی نه! بیشتر شبیه جفتک پروندن با دوربین ۱۳ مگاپیکسلیِ تلفن همراه بود.



    [عکسی دیگر]

    از روشِ چارلی و چراغ مطالعه و چادر (یک عالمه "چ" :|) تقلید کردیم و حال کردیم. D: 

  • موافق [ ۱۱ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۱۴ مهر ۹۸

    هذیان‌گویی دختری که معلم شد.

    وقتی نتیجه رو به چشم دیدم جیغ زدم. مادر توی آشپزخونه بود. داشت با خاله حرف می‌زد. انگار صدای من به گوشش رسید که صورتِ هیجان‌زده و پر اضطرابش رو توی دیدم گذاشت. هول زده پرسید قبول شدی؟ فقط جیغ زدم. من از اون دسته‌ آدمای لوسِ جیغ‌جیغی نیستم اما اون لحظه فقط جیغم گرفته بود.

    باید به همه می‌گفتم...من قراره معلم شم.

    به خانواده گفتم و حالاست که می‌تونید من رو تاج سر همه تصور کنید. باورتون می‌شه دو روز از اون روز گذشته و هنوز مادر حتی یک بار غر نزد که ظرفا رو بشور! اما من واقعاً انقدرا هم بیشعور نیستم. خودم ظرفا رو شستم. با مایع ظرف‌شویی و اسکاچ. دست‌کش هم که مال سوسولاست...

    بگذریم. کم کم زشتی‌های نتیجه‌ی کنکور ۹۸ داشت خودش رو نشون می‌داد. پیام‌هایی برام فرستاده می‌شد از طرف رفیق رفقا و آشناها‌ حاکی از این‌که: قبول نشدم/قبول شدم اما راضی نیستم/فکر کنم امسال هم بمونم برای سال دیگه/باورت می‌شه جمشیدی پزشکی نیاورد؟/دیدی گفتم مهندسی چمران نمیارم؛ تو فقط بی‌خودی دلداری می‌دادی/نیلی حالم بده 

    و هزار هزار تای دیگه که از منِ خوشحال یه نیلیِ بدحال ساخت. حالا با وجود همچین روحیه‌ای، کاملاً پتانسیل اینو داشتم که به عمق فاجعه پِی ببرم. منظورم به اولویتاییه که بعد از دانشگاه فرهنگیان زده بودم و من شرمنده‌ی همه‌شون شدم. مخصوصاً اون مهندسی کامپیوتر، عزیز من! دلم می‌خواد شخصا ًازش معذرت خواهی کنم. عذرخواهی با این مضمون: ببخشید که یه عمر برات له له زدم اما نوبت به اولویت بندی که رسید، کُدت بعد از فرهنگیان قرار گرفت. ببخشید که توی خانواده فقط من دوسِت داشتم. ببخشید که من برات پارتیِ کلفتی نبودم وگرنه تو باید اولویت اولم می‌بودی. ببخشید که برای تو بی‌عرضه بودم.


    تهش وقتی همه‌ی این افکار به اوج خودشون می‌رسن، سعی می‌کنم به اون فسقلیایی که قراره چند سال بعد دو دو تا چارتا یادشون بدم، فکر کنم. فکرشو کنید...احتمالاً یه‌دونه حسینِ شیطون توی کلاسم دارم. 

    یه دونهِ نیمایِ چرب‌زبون.

    یا یه امیرعباسِ کله‌خراب.

    یا یه آرشامِ خجالتی.

    یا یه زهرایِ درس‌خون.

    یا یه محدثه‌ی لوس.

    یا یه النازِ ابروبرداشته حتی! 

    دهه نودی‌ان دیگه! باید انتظار هر چیزی رو داشت ازشون.



    برای کنکوری‌ها نوشت: کنکور سخته. اما چیزی که سخت‌ترش می‌کنه امید و توقع بی‌جاست. اگه یک ساعت درس خوندی، به این فکر نکن که خب من روزانه یک ساعت درس می‌خونم پس سازمان سنجش وظیفه داره منو به رشته‌ی مد نظرم برسونه. نه! از این خبرا نیست. برای هدفت تلاش کن. رویاپردازی کن. اما هیچ‌وقت اونو حقِ مسلم خودت ندون. 

    بعدها کمی مهربون‌تر در مورد کنکور حرف می‌زنم. فعلاً از دستش عصبانی‌ام.

  • موافق [ ۱۴ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۲۶ شهریور ۹۸

    من و عقرب ^_^

    توی مصاحبه ازم پرسید نظرت در مورد شهدای مدافع حرم؟! نظرم رو گفتم. گفت یعنی به نظرت به خاطر پول نرفتن؟! گفتم من کنار تموم اون رزمنده‌‌ها نبودم تا جواب این سوالو بدونم. اما حداقل یه نفر مثل شهید حججی رو می‌دونم به خاطر پول نرفت.

    نتیجه این‌که کمتر از دو هفته مونده تا فهمیدنِ این‌که قراره معلمِ آینده شم یا مهندسِ آینده! 

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸

    این‌گونه!

    دختر که باشی این‌گونه‌ای...

    گاهی میان بلبشوهای هجده‌ سالگی‌ات دلت می‌خواهد مادر باشی.

    کنکوری که باشی این‌گونه‌ای...

    گاهی وقتا دلت می‌خواد سرتو بکوبی توی دیوار.

     

    پ‌.ن: نتایج اعلام شد. کی قدرت اینو داره که از زیر زبونم حرف بکشه؟! :دی

  • موافق [ ۱۴ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸

    آنالیز کردنِ قرمز پوش و خیار

    ۱. توی مطب جای نشستن نبود. دو پسربچه حدوداً ۱۰-۱۱ ساله گوشه‌ی اتاق انتظار سرپا بودن. من و مادر کنار هم نشسته‌بودیم. مادر بلند شد که بره از منشی چیزی بپرسه. همون لحظه هر دو پسر جای مادرم و صندلی کناریِ مادرم که تازه خالی شده‌بود رو گرفتن. اخم کردم و رو به پسرکِ قرمز پوش گفتم:"ببخشید اما جای مامانمه" پسرک رنگ به رنگ شد و زود ایستاد و با لبخند هولی گفت:"فکر کردم می‌خواد بره" و من همون لحظه گره‌ی ابروهام باز شد و چند ثانیه ماتِ رفتنش به گوشه‌ی دیوار شدم.

     بعضی وقتا از خودم می‌پرسم: تو را چه می‌شود نیلی؟! چرا انقدر بداخلاق؟


    عکس‌نوشت: عکس رو کاملاً پلیسی و مخفی و بعد از وقوع حادثه گرفتم. دقیقا وقتی که اون پسرکی که همراه پیرهن قرمزه بود، برای این‌که دوست، یا برادرش تنها نباشه از اون صندلی بلند شد و کنار پیرهن قرمزه رفت. پیرهن قرمزه چنان ژست گرفته که شک می‌کنم که نکنه فهمیده دارم ازش عکس می‌گیرم؟! :|

    ۲. آزمون عملی تربیت بدنی بود جمعه. بلند شدیم با پدر رفتیم اهواز. حوزه‌ی آزمون عملیِ استانای ایلام و لرستان و خوزستان، افتاد اهواز-دانشگاه شهید چمران. برای سه دقیقه آزمون دادن، ۷ ساعت بدبختی کشیدیم. پدر ماشین نیاورد. هیچ‌وقت مسافت طولانی رانندگی نمی‌کرد. همین بود که دست‌به دامن ترمینال شدیم. صبح موقع اومدن به اهواز، سوار ماشین شدیم و من لقمه‌ی نون پنیر خیاری رو که برای غر نزدن مادر درست کرده بودم، به دهن گذاشتم. هدفون رو گوشم بود و همزمان با ریتم آهنگِ taki taki روی لقمه‌ی توی دهنم می‌کوبیدم و از صدایِ خرچی که توی سرم پخش می‌شد غرق لذت می‌شدم. نمی‌دونم چی شد که متوجه شدم‌ که این صدای خرچ خرچ رو علاوه بر من، پدر و راننده هم می‌شنون. خودتونو بذارید جای راننده. یه دختر صندلی عقب ماشینش نشسته که داره خیار می‌‌خوره و ریتم عجیبی مثل ریتم آهنگ با خرچ خرچ از دهن بیرون می‌ده. :|
     همه‌ش حس می‌کردم چون صدای آهنگ بهشون نمی‌رسه، صدای خیار هم نمی‌رسه. تازه یه جاهایی که آهنگ اوج می‌گرفت با شدت بیشتری روی‌ خیار می‌کوبیدم. 
    تا موقع پیاده شدن از ماشین دیگه هیچ صدایی از خودم بروز ندادم.


    عکس‌نوشت: ساعت حدود ۱۶:۰۰. توی اتاق انتظارِ ترمینال با تلوزیونِ خاموش، منتظرِ راننده‌ بودیم تا مارو از اهواز به شهر خودمون ببره.
  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸

    چونگلِ بولی

    نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی قلبم رخ داده که تصمیم گرفتم اولین پستم رو بر محورِ علاقه‌م بنویسم. در‌مورد یکی از هزاران هزار علاقه‌‌ای که توی دلم وول می‌خوره. آخه من آدم حریصی‌ام. به بیشترِ موضاعاتی که توی دنیا وجود داره دل می‌بندم و دل‌بندشون می‌شم.
    مثلاً من توی گروه سرود که از سری علاقه‌های دلبرمه، می‌تونستم یکی از شاد‌ترین نسخه‌‌های نیلی رو ببینم. 
    توی گروه سرود، نظارت روی قسمت ‌سوپرانو به عهده‌ی من بود و موضوع وقتی جالب می‌شه که خودم تا وقتی که وارد گروه سرود مدرسه‌مون نشدم، نمی‌دونستم حنجره‌ی همه‌ی دخترا به راحتی قابلیت سوپرانو زدنو داره. حتی نمی‌دونستم سوپرانو چند نقطه داره. با این حال یکی از پوئنای مثبت ما نسبت به بقیه‌ی گروها همین سوپرانو بود. 
    اصن اگه می‌‌ذاشتن من اپرا هم می‌زدم اون‌ وسط. :|
    نهایتِ ذوق ما اما وقتی بود که اجرامون روی استیج تموم می‌شد و صدای دست‌زدنا بالا می‌رفت و اون حس خوشایند به نهایتش می‌رسید و پشتِ چهره‌های به ظاهر خونسردمون و لبخندای مصنوعیمون یک بار سکته‌ی مغزی می‌زدیم و من فقط حس می‌کردم زیر پوستم‌ یه مایع خنک جریان داره.
    موضوع بعدی...واقعا نمی‌تونم از بیان‌کردنِ قضیه‌ی چِنگِلوایی مخصوصاً توی این پست بگذرم. جریان از این قراره که من و فاطمه‌ توی یکی از تمرینای سرود، داشتیم خیلی نرم و لطیف و وای مامانم‌اینا سایه می‌زدیم :«جان مـــن (مکث) زبان مـــن» ناگهان نمی‌دونم با خودم چه اندیشیدم که یادم رفت صدامون در حال ضبط شدنه و کاملا سرعتی لحنِ مثلاً نرم و لطیفمو به طرز دهشتناکی به لحن عادی خودم تبدیل کردم و چنگلواییِ بخت‌برگشته رو مخاطب قرار دادم. چرا؟! چون جواب دست‌تکون دادنمو نداد.شنیدنِ اون فایلِ ضبط شده خالی از لطف نیست و لطفاً برای مسائل امنیتیِ خانه‌تان با هندزفری گوش بدید.

    دریافت (حجم: 226 کیلوبایت)
    قصد تمسخر داشتید با گارد امنیتی تماس می‌گیرم.


    پ.ن: از نظر شما...سیم‌کارت همراه‌اول یا ایرانسل؟!
    پ.ن۲: و این‌که چرا نتونستم فایل مدیا بذارم؟! مشکل از منه یا بیان؟

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۳ تیر ۹۸
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.