۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

قرنطینگاری

اطلاعات بیشتر در مورد قرنطینگاری

  • موافق [ ۱۷ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۶۸ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۳۰ فروردين ۹۹

    ول‌خندرو با ما بی‌وفایی می‌کند

    اگه یادتون باشه که می‌دونم یادتون نیست قبلا توی وبلاگ از اون استادی گفتم که توی اولین جلسه‌ی کلاس نشون داد کمی ولخند‌روئه. "_" حدس بزنید چی شده. همین استاد منو با پنج انداخت و تیشه‌ای به ریشه‌ی بچه‌ درس‌خون‌ بودنم زد. "_"
    خب می‌دونید...
    توی دانشگاه از این خبرا نیست که مدام دیالوگِ "نیلی می‌شه فلان مبحثو برام توضیح بدی؟" توی گوشم بپیچه. این دیالوگ برای دبیرستان بود. برای حسابان و هندسه و گسسته و آمار. توی دانشگاه این من بودم که قبل از امتحان در به در دنبال کسی‌ بودم که توی توضیح دادنِ مطالب، سری تو سرا داشته باشه.
    ترم اول از لحاظِ درسی سخت گذشت و یه سری فکرای منفی، سخت‌ترش می‌کردن.
    "من برای حفظیات ساخته نشدم"
    معرفی می‌کنم... منفی‌ترین فکر بین افکارم، بچه‌ها!
    بچه‌ها، منفی‌ترین فکر بین افکارم!
    اما خب طی یک حرکت خود قوی پندارانه، قبل از شروع ترمِ دوم به خودم قول دادم از این لوس بازیا و تنفر از حفظیات دست بردارم. فقط بحثِ نمره نبود! بحثِ تدریس هزاران فینقیلی در آینده در میون بود. القصه! همین‌قدر با جدیت منتظرِ ترم دوم موندم. ترم دو هم خداییش اجرش با اللّه، خوب باهام راه اومد. درسا از اون حالت خشک خارج شدن و بیشترشون تدریس محور شدن! تدریس واقعاً جذاب و پر از هیجانه و قادره علاوه بر یاد دادن، پر از یادگیری برای مُدرس باشه.
    آره! همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که ناگهان کویید اومد گفت: چان چونگ ایونگ او نیلی چان


    پی‌نوشت: کنکوریا :) چقدر دوست دارید کنکور لغو شه؟ به نظرتون لغوش به نفعتونه یا چی؟
    [عینک طبی‌اش را روی بینی جا‌به‌جا می‌کند]
    پی‌نوشتِ دو: درسته از لحاظ درسی سخت گذشت؛ اما از بقیه‌ی لحاظ‌ها چه بسا خوش هم گذشت.
    [عینک دودی را روی عینک طبی می‌زند]
    پی‌نوشتِ سه: آره ما ثابت کردیم توی دانشگاه دخترونه هم می‌شه خوش‌ گذروند.
    [خدا را شکر می‌کند که دو عینک بر چشم دارد و کسی چشم‌های اشک‌آلودش را نمی‌بیند]

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۲۶ فروردين ۹۹

    نامه برایِ...

    با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. 
    اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟
    اینه که سخت باور می‌کنم. خب...
    مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول می‌گه درستش می‌کنم باور نمی‌کنم. وقتی فلان آمار رو اعلام می‌کنن، به اعداد و ارقامش باور ندارم.
    باور کردنِ آدما، حرفا، اعتقادات و تفکراتشون برام غیر ممکن که نه! فقط سخت شده.
    می‌دونی عمو پورنگ...
    دلم تنگ شده برای این‌که بی هیچ حاشیه‌ای، بی هیچ شک و شبهه‌ای، حرف کسی رو باور کنم. مثل روزی که توی قاب تلوزیون گفتی ۱۸ سالته و من باور کردم ۱۸ سالته.

    پی‌نوشت: بعد از مدت‌ها شروع تلخی به نظر می‌رسه. :| [قلب‌شکسته]
    پی‌نوشتِ دو: برای چالشی که گویا آقاگل ترتیب دادن.

  • موافق [ ۲۲ ] | مخالف [ ۰ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.