اسمش خلافه. [اخم و نگاه به افق]

یه خلافِ عهدِ بوقی کرده بودیم تو مدرسه. حالم ازش بهم می‌خوره. با نخِ کِش‌رفته از دفترِ معاون، رفتیم یه گوشه‌ی حیاط و سیبیلمونو زدیم. نگو نخ مدرسه قدیمی بود و در همین جهت، آلوده! بعد از این تخطی، تا یه هفته پشت لبمون قرمز بود. حتی مال فاطی جوش زد. تف به دنیای خلافکارا...حرفم اینه. شما به این دنیای کثیف پا نذازید.

#نه_به_خشونت_علیه_پشت_لب

پ.ن: فقط اونجایی که اشتباهی به خرمای بِرحی گفتم کَبکاب! یه نفر تحمل نکرد و به حرف اومد: به توام می‌گن دختر جنوبی؟! نَخوی وَت‌.
پ.ن۲: فصل برداشت خرماست.


  • موافق [ ۲۴ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷

    قلمبه شدنِ حجمِ اتفاقات

    1. اصرار کردم. اما پدر پشیزی منو حساب نکرد و بدونِ من به استقبالِ شهیدای شهرمون رفت. مادر هر چند وقت یه بار اتوماتیک‌وار بی‌صدا اشک می‌ریزه. حالا که فکر می‌کنم اون وجهه‌ی غُرغُرو بودنشو می‌خوام. توی فکر غرقم این دو روز.

    2. پریروز فیلمِ Jurassic World . Fallen Kingdom رو دانلود کردم، به عنوانِ آخرین فیلمِ تابستونی. با جمعِ برادرها فیلم رو دیدیم. فیلم تمام شد که یکیشون بی‌مقدمه گفت: اولِ مهر بهت خوش‌ بگذره خلاصه. پشت بندش، شیطانی لبخند زد. اون یکی گفت: مهندسی کامپیوتر بی مهندسی کامپیوتر. اوکی؟! . و یکی دیگه‌شون این جمله رو تایید کرد. گاهی وقتا نمی‌فهممشون.

    3. اِرنَک...اصطلاحی که قراره این روزا حسابی به کار ببرم و به کار ببرن.

    4. +رکسانا! از رضا چه خبر؟! 

    -رضا؟! اون که برا چهار ماه پیشه. الان با محمدم.

    +آها. خب از محمد چه خبر؟!

    -محمد؟! داره کم کم دلمو می‌زنه.

    5. کلاسِ 14 نفره‌مون تبدیل شد به کلاسِ 13 نفره. چون یکیشون تغییر رشته داد به تجربی. چه دختر خوبی بود.


    [اِرنَک‌بازی-مربوط به پارسال]

  • موافق [ ۱۱ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۲ مهر ۹۷

    مَشهدگردی

    اول کلام واجبه که بگم...
    خیلی سرد بود. :| منِ جنوبی جنبه‌ی اون همه سردی تو زل تابستون رو نداشتم. برا همینه که آب‌ریزش بینی و عطسه‌های پی‌درپی چند روزیه بهم دهن‌کجی می‌کنن.
    دوم این‌که با توجه به صحبت‌های چارلی توی یکی از پستاش، ترغیب به عکاسی با سبکی شدم که جزوِ یکی از فانتزی‌های دست‌نیافتنیم بود. هرچند که... من از اون دسته‌ از آدمام که عکاسی رو دوست دارم اما تبحر خاصی در موردش ندارم. ولی با کمی لجاجت انجامش دادم.

    ۱. یک بار تصمیم گرفتم از بین شلوغی، راهی به ضریح پیدا کنم که... یا آرنج یکی رفت توی دهنم یا پای اون یکی رفت توی شیکمم. وضعیت قشنگی نبود. یه سری خشونت دیده‌ می‌شد که ظرافت ضریح رو خدشه‌دار کرده‌بود. من، یه گوشه کزکردن و امین‌الله خوندن رو بیشتر دوست دارم. از لپ مطلب دور نشم. خواستم بگم که بین اون شلوغی چند‎باری چادرم کشیده‌شد و در نتیجه‌ش موهام پیدا شدن. همین باعث شد خادم‌ها چند باری تذکر بدن:«عزیزم. موهات!» و وقتی یه خادمِ آقا هم بهم تذکر داد حس بدم تشدید شد. هر چند لحن کاملاً عادی‌ای داشتن، ولی از قدیم‌الایام این مورد اذیتم می‌کرد که به خاطر کاری که مقصرش نیستم، بهم تذکر بدن. خلاصه که حس خوبی نسبت به خادم‌ها نداشتم. تا این‌که موقع خروج از حرم صورتِ مهربون یکیشون دلمو برد. همون‌جا تصمیم گرفتم عکس‌گرفتن رو شروع کنم و چه خادمِ  پایه‌ای بود ماشالله!


    ۲. پاساژ فردوسی بودم...در جنگ با خودم که از خانما عکس بگیرم یا نه. خودم رو تصور می‌کردم که یه نفر تو خیابون سمتم بیاد و بخواد ازم عکس بگیره و قطع به یقین مخالفت می‌کردم. جدال سختی با خودم داشتم که کاملاً یهویی دل به دریا زدم و رفتم سمتِ یه غرفه. درخواست عکس کردم و وقتی قبول کرد به جایِ متعجب‌شدن، ذوق‌زده شدم. اسمش مهسا بود. فروشنده‌ای که موقع خداحافظی با لبخند گفت:«محض رضای خدا یه شُرت بچگونه ازم می‌خریدی.»


    ۳. نرم‌ترین صحنه‌ها، مربوط می‌شه به گُل‌های مخصوصِ دم‌نوش.


    ۴. نشسته بود و زل‌زده بود به درِ غرفه‌ش. مظلوم به نظر می‌رسید. عکس گرفتم. بعضی‌ها بعد از عکس گرفتن رفتارشون عوض می‌شد. راحت‌تر رفتار می‌کردن. اما این آقا بعد از عکس باز هم نشست سرجاش و مظلوم به درِ غرفه‌ش زل زد.


    ۵. روی تابِ واقع در هتل نشستم. چند تا بچه دور و برم بودن که انگار حضورِ من، معذبشون کرده بود. منتظر بودن بلند شم تا خودشون بشینن. بلند گفتم بپرین بالا. من فعلنا از اینجا نمی‌رم. حرفم تموم نشده بود که یکی از دخترا مثل چی میله‌ها رو گرفت و بالا خزید و ازشون آویزون شد. بعدش یه پسر اومد. تاریخچه‌شونو در آوردم. پسره امیرحسین بود و خرم‌آبادی. دختره زهرا بود و یاسوجی. زهرا شیطون‌ترین دختری بود که تا حالا دیده‌بودم.


    ۶. بدون شرح:


    پ.ن: نشد دوربین رو ببرم. با موبایل عکس گرفتم و همین دلیلی شد تا کسی خودجوشانه برای عکس‌گرفتن، جلو نیاد. یه مورد دیگه این بود که برای عکس گرفتن از آقایون دچار اضطراب بودم. کاملاً ناخودآگاه. نهایتاً با خواهرم جلو رفتم و از چند نفر که از فیلتر ظاهری و تا حدی باطنی عبور کردن، چندتایی عکس گرفتم. تهش به این نتیجه رسیدم اجبار کردنِ یه سری چیزا به خودم، واجب نیست. مخصوصاً اگه با روحیه‌م بساز نباشن. خلاصه که مجموع تمام اتفاقات و صحنه‌ها و خنده‌ها و اخم‌ها و کنار زدنِ تردید‌ها و قوی‌تر کردن وجهه‌ی اجتماعی و پرروتر شدن حتی :|، باعث شد بازم به فکرِ عکس‌گرفتنِ این مدلی باشم. اما این‌بار توی یه فضای خودمونی‌تر...یه‌کم هم ساده‌تر...مثل روستا.
    پ.ن۲: تشکر ویژه از چارلی و داغانِ اعظم، نئو (رضی‌ اللّٰه عنه)
  • موافق [ ۱۷ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    هبوط در خود

     
     
    بعضی‌هامون خودمون رو از بدی‌ها منع کردیم تا خوب بمونیم. وسطِ انبوهِ کثیفی‌های اطرافمون، یه حصار دور خودمون کشیدیم. نشستیم و تنها کاری که می‌کنیم اینه که خودمون رو کنترل کنیم تا وسوسه نشیم.  تا از حصارمون بیرون نیایم. خوبه که یه بار با اختیار تام با پلیدی‌های خودمون روبه‌رو شیم و مزه‌ی بدجنس بودن رو بچشیم. حالا اگه این‌بار، در صورتی که می‌دونیم بدبودن چه شکلیه، رفتیم سمتِ خوبی‌ها و اگر آگاهانه، خوب‌بودن رو انتخاب کردیم، اونوقته که می‌شه گفت این خوب‌بودن تومنی دوزار با اون خوب‌بودن فرقشه.
     
    پ.ن: امام رضا طلبید وُلک. دارم میام مشهد. جاده چه همواره خلاصه :)
  • موافق [ ۲۴ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷

    من، آنم که در خلقت اسمِ خود مانده.

    ...


    الان ابهّتم جلو خواهزاده‌هام زیر سوال رفته کی جوابگوعه؟!

    من بازم همانم که در خلقت اسم خود مانده‌. 

    پ.ن: مسخره‌ست. سه سال پیش شماره‌ هر دو چشمم 0.25 بود. حالا یکیش صفره، اون‌یکی 0.5...و بلاخره بازگشتِ دوباره به محفل عینکی‌ها...


  • موافق [ ۱۶ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۸ شهریور ۹۷

    آلبومِ دو عکسه...




    عکس اولی نوشت: رادیکالی که یُبس شده.

    عکس دومی نوشت: خلاق باشیم...حتی با ماشین حساب.

    حال می‌کنم درس‌خوندن رو به سخره بگیرم. حااال...


  • موافق [ ۱۳ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • نیلی ‌
    • جمعه ۲ شهریور ۹۷

    چهارصد و پنجاه درجه‌ی فارنهایت

    خواهر که از نمایشگاه کتابِ تهران [سال ۸۶] برگشت، کلی کتاب همراهش آورد. در اون بین به من کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» و «دختر کوچولو و ظرف سحرآمیز» رو هدیه داد. خُ آخه سال ۸۶ من فسقل بچه‌ای بیش نبودم...و البته نگران نباشید. این دو‌کتاب، کتابای تاثیر گذار من نیستن! داستان از اونجا شروع شد که خواهر به یکی از برادر‌ها کتاب «قورباغه‌ات را قورت بده» از «برایان تریسی» رو هدیه داد. اون موقع حالم از اسمش به هم می‌خورد. سال‌ها بعد کاملاً بدون برنامه‌ی قبلی کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش. چند صفحه‌ی اول رو که خوندم شگفت‌زده شدم. شگفت‌زده برای این‌که پشتِ همون عنوانِ کتابی که ازش متنفر بودم پر بود از حرف.

    یه برنامه‌ریزیِ ناخودآگاه خِرمو گرفته بود که کارامو سر و سامون می‌داد. باعث نمی‌شد زندگیم یک‌نواخت شه. یاد گرفتم از شلختگی‌ِ ذهنم در مورد اولویت‌بندی کارام نجات پیدا کنم. ترسم نسبت به خیلی چیزا از بین رفت.

    من برای فصل شونزده‌ش تحتِ عنوان «تنبلی سازنده را تمرین کنید» می‌میرم. می‌دونید... من روحیه‌ی خودمو می‌شناسم. یه بُعدِ مزخرف دارم که به این بُعدِ خودم می‌گم «از انکار به حقیقت رسیدن». این بُعد من فقط یک جا کاربرد نداره و اونم موقع خوندن همین کتابه. بی برو برگشت حرفای نویسنده رو قبول می‌کنم. حس می‌کنم خاصیت کتاب همینه.

    اگه حس می‌کنید وقتی صبح از خواب بیدار می‌شید و نمی‌دونید باید چیکار کنید [حتی اگه اون‌روز پر از کار انجام نشده باشه] و نمی‌دونید باید چه غلطی کنید، دچار یه جور تنبلی، شلختگی و یا هر چیز دیگه‌ای از قبیل همین موارد هستید، پیشنهاد می‌کنم یه سر به کتاب‌خونه بزنید و قورباغه‌تونو پیدا کنید.

  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷

    یاسوج و شیرازگَردی

    [تمشک‌هایی در حوالیِ آبشار یاسوج]

    جذاب‌ترین روز، روز اول بود که در یک خونه‌ی روستایی گذروندیم. بچه‌ی صاحب‌خونه، پسری سبزه‌رو بود، کمی هم بددهن بود و بی‌پروا و البته پرانرژی. علاقه‌ی خاصی داشت که ماجرای عقرب دیدنم رو براش تعریف کنم. وقتی خواستیم اونجا رو ترک کنیم مثل بچه‌گربه‌ای به درخت سیبِ خونه‌شون چنگ انداخت و بالا رفت و نهایتا با [کلی سیب کوچولو] و سبز و آب‌دار پیشم برگشت. بهش گفتم توهم چال‌گونه داری. اتوماتیک‌وار نیم‌رخش رو به سمتم کرد. لبخندی زد که باعث شد چال گونه‌ش به نمایش گذاشته شه و پشت بندش گفت عکس بگیر. [همون عکس]. اسمش علیرضا بود...

    و نکته‌ی بلاگیِ سفر اونجا بود که آرشیوِ موزیکِ سفری‌ـم حسابی طرفدار پیدا کرده‌بود. همون آرشیوی که تو پستِ قبلی ساخته شد.

    عکس‌نامه‌ی سفر به یاسوج و شیراز:

    یاسوج. روستای کوشک علیا. خونه‌ی مامان‌بزرگ علیرضااینا

    اوجِ سردیِ آب در آبشار یاسوج

    خلاقیت در نبودِ بادبزن برای باد زدن زغال‌

    آبشار مارگون واقع در شیراز. جمعیت و آبِ جاریِ آبشار

    بازار‌چه‌های جاده‌ای

  • موافق [ ۱۶ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

    چی یادداشت می‌کنم؟

    من چیزی رو یادداشت می‌کنم که نمی‌تونم توی وبلاگم پُستش کنم. نتونستن به معنای این‌که اون مطلب برای فضای وبلاگ‌نویسی مناسب نیست.

  • موافق [ ۱۲ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

    دنیا دارِ مکافاته. دیدم که می‌گم.

    بلاخره سنجش ثبت‌نام کردم. چقدر منشی‌ـش شیرین بود. صد تومن فیکس تخفیف داد آخه. یک ساعت بعد عابربانک پولمو خورد. چون چند دقیقه دیر‌تر دستم رو برای برداشتن وجه جلو بردم. دلیلش بماند. مبلغش رو هم که نمی‌گم. نمی‌صرفه پشت سرم بگن به خاطر سی‌تومن خودشو جر داد.

    حالا یه بارم شانسمون گرفت و تخفیفِ تُپُل دادن؛ اَدّی عابربانک برا ما شاخ شد. 


     ضمیمه =?utf-8?B?55+i5Y2w?= のデコメ絵文字

    02:22 [ب.ظ]

  • موافق [ ۱۱ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۸ مرداد ۹۷
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.