عکس اولی نوشت: رادیکالی که یُبس شده.
عکس دومی نوشت: خلاق باشیم...حتی با ماشین حساب.
حال میکنم درسخوندن رو به سخره بگیرم. حااال...
[تمشکهایی در حوالیِ آبشار یاسوج]
جذابترین روز، روز اول بود که در یک خونهی روستایی گذروندیم. بچهی صاحبخونه، پسری سبزهرو بود، کمی هم بددهن بود و بیپروا و البته پرانرژی. علاقهی خاصی داشت که ماجرای عقرب دیدنم رو براش تعریف کنم. وقتی خواستیم اونجا رو ترک کنیم مثل بچهگربهای به درخت سیبِ خونهشون چنگ انداخت و بالا رفت و نهایتا با [کلی سیب کوچولو] و سبز و آبدار پیشم برگشت. بهش گفتم توهم چالگونه داری. اتوماتیکوار نیمرخش رو به سمتم کرد. لبخندی زد که باعث شد چال گونهش به نمایش گذاشته شه و پشت بندش گفت عکس بگیر. [همون عکس]. اسمش علیرضا بود...
و نکتهی بلاگیِ سفر اونجا بود که آرشیوِ موزیکِ سفریـم حسابی طرفدار پیدا کردهبود. همون آرشیوی که تو پستِ قبلی ساخته شد.
یه کم هم حسودی کردم. از اینکه به فاصلهی چند کیلومتر از شهر ما استانی وجود داره که توی تابستون فقط پنکه یا یه دونه کولر آبی کفافِ خُنکیشون رو میده... و حتی اگه توی زمستونشون برف نیاد نگران میشن.
امان از جغرافیای عجیب و غریبِ ایران.
من چیزی رو یادداشت میکنم که نمیتونم توی وبلاگم پُستش کنم. نتونستن به معنای اینکه اون مطلب برای فضای وبلاگنویسی مناسب نیست.
بلاخره سنجش ثبتنام کردم. چقدر منشیـش شیرین بود. صد تومن فیکس تخفیف داد آخه. یک ساعت بعد عابربانک پولمو خورد. چون چند دقیقه دیرتر دستم رو برای برداشتن وجه جلو بردم. دلیلش بماند. مبلغش رو هم که نمیگم. نمیصرفه پشت سرم بگن به خاطر سیتومن خودشو جر داد.
حالا یه بارم شانسمون گرفت و تخفیفِ تُپُل دادن؛ اَدّی عابربانک برا ما شاخ شد.
ضمیمه
02:22 [ب.ظ]
دلم میخواد آروم چشامو ببندم، دلمو بردارم و از اینجا برم. فقط دلمها...عقل و بقیه رو جا بذاریم. امروز فقط من و دلم باشیم. چشم که باز کنم ببینم رو ابرام. "ببینم رو ابرام" جملهی کلیشهایه! ولی من واقعا دوست دارم یه روزی برم رو ابرا. خیره خیره به دلم که کنارم نشسته، نگاه کنم و بعد...بعد به تهِ دلم گوشهنظری بندازم. تهِ دلی که همهٔ دوستداشتنیهامون اونجاست...و گاهی...و شاید همیشه مجبور بودیم چشم روشون ببندیم. تهدل...یا بهتره بگم یه حجمِ کوچیک از قلب که تمامِ رویاها و آمالهای هر فردی اون توعه، مرزِ بین چیزاییه که تو میخوای و چیزایی که باید بخوای. دلم میخواد رویِ نرمینهی ابرا با خیال راحت به تهِ دلم بگم امروز برای تو. تا دلت میخواد از خواستههات بگو. بگو که دوست داری هدفت چی باشه. بگو که دوست داری چهجوری باشی. حتی بگو که چیپس لیمویی میخوای. بگو که...
گفتنِ دلبخواهیهای ما از خودِ ما شروع میشه. از خانههای ما.
پ.ن: در وبلاگ طاق فیروزه گفتگوی کوتاهی بینِ کامنتها دیدم. با خودم گفتم منم مبتلاءام به مبحثِ گفتوگوشان. داغان گفتنهای وقت و بیوقت [کلیک]
مورخِ امروز...سُرفهی پِیدرپِی و دردآوری کردم. مادر شتابزده گفت:«نیلو خاک به سرم» با اخم و کمی غرور جواب دادم:«خوب میشم نگران نباش» حواسش نبود انگاری. بلند شد و با عجله به سمت بیران حرکت کرد. از پوستهی جدّیت خارج شدم و متعجب، با صدایِ خَشخَشیم مخاطب قرارش دادم:«چی شده مام؟!» متقابلاً داد زد:«به مُرغا دون ندادم» متقابلاًتر فریاد زدم:«خو چرا بینِ من و مُرغات فرق میذاری؟» چیزی نگفت ولی یه صدایی تو ذهنم اکو شد:«اونا براش تخم میذارن»
خُب من...
استامینوفنمو خوردم تا برا ظرف شستن انرژی داشته باشم. به هر حال نباید جلوشون کم بیارم.
۱۲ تیرماه
به صفحهی تلویزیون زُل زده بودم. شبکه پویا معرفیِ کتاب کودکان گذاشتهبود. سهیل با تلفن همراهش ور میرفت. از مسخرگیِ کتاب لبخندی لبم رو مزین کرد. سهیل متوجه شد و با دیدنِ لبخندم، نگاهمو دنبال کرد. چند ثانیه گذشت که صداش به گوشم رسید:
-لْیلاک؟
+هوم؟
-به فکرِ چاپ کردن کتاب نیستی؟
+حوصلهی نوشتن ندارم.
-نگفتم بنویس. داستانای قبلیت رو میگم.
نگاهمو از تلویزیون کندم و به سهیل دوختم. گفت:
-چیه؟
+مگه شوخیه؟
-الان تو نت سرچ میکنیم و یه انتشاراتی پیدا میکنیم. توی خوزستان هم نه. یا شیراز یا تهران. اونجا بازاریابیش بهتره.
+سهیل؟
-فکر کنم حولوحوش دو میلیون خرج برداره. اما با فروش کتاب، یه تومنی کاسب میشی. من خودم کارای اداریشو انجام میدم و ...
+سهیل؟! ترمز بگیر برادر. میدونی چقدر دنگ و فنگ داره؟ اون داستانِ من ارزش چاپ داره؟ من فقط ۱۴ سالهم بود که نوشتمش.
عاقل اندر سفیه نگام کرد.
-ساکت بچه.
الان در مرحلهایه که ناشر داستانمو خونده و تایید کرده و مبلغ دویصتهزارتومن پرداخت کردیم و حالا عکس کارت ملیـم رو خواسته.
حس خوبی ندارم. بی رودربایستی میدونم داستانِ فوقالعادهای نیست. استرس بدی به جونمه. اگه جلدش مضحک بشه؟ و اگه بعدها پشیمونم کنه؟ درسته که هزار بار ویرایش شده و توی شهرستانِ کوچیکمون رتبهی اول رو کسب کرده اما من تو دورهی نوجوونی نوشتمش. تو دورهای که همهچیزش متغیره. تنها امیدم اینه که مخاطب داستانم چندتا نوجوونِ داغان مثل خودمه و این یعنی قرار نیست به خاطرش مسخره شم.
پشیمونم که قبول کردم. دلم نمیخواد اگر کتاب به مرحلهی چاپ برسه، تا اونموقع این حسِ مسخرهی پشیمونی وجودمو مثلِ موریانه، پوچ کنه.
وقتی من در دورانِ طفولیت عسل و تخممرغ رو با هم قاطی کردم و خوردمش، دلیل نمیشه الان کسی بهم اعتمادِ غذایی نداشته باشه. امروز ساعت 10.30 [ق.ب] مادر زنگ زده خانه...میگه تا برمیگردیم پیاز سرخ کن. میگم بعدش چیکار کنم؟ میخوای چی درست کنی اصلا؟ میگه حالا تو فعلا پیازا رو سرخ کن. شاید یه فرجی شد و زود برگردیم.