1. اصرار کردم. اما پدر پشیزی منو حساب نکرد و بدونِ من به استقبالِ شهیدای شهرمون رفت. مادر هر چند وقت یه بار اتوماتیکوار بیصدا اشک میریزه. حالا که فکر میکنم اون وجههی غُرغُرو بودنشو میخوام. توی فکر غرقم این دو روز.
2. پریروز فیلمِ Jurassic World . Fallen Kingdom رو دانلود کردم، به عنوانِ آخرین فیلمِ تابستونی. با جمعِ برادرها فیلم رو دیدیم. فیلم تمام شد که یکیشون بیمقدمه گفت: اولِ مهر بهت خوش بگذره خلاصه. پشت بندش، شیطانی لبخند زد. اون یکی گفت: مهندسی کامپیوتر بی مهندسی کامپیوتر. اوکی؟! . و یکی دیگهشون این جمله رو تایید کرد. گاهی وقتا نمیفهممشون.
3. اِرنَک...اصطلاحی که قراره این روزا حسابی به کار ببرم و به کار ببرن.
4. +رکسانا! از رضا چه خبر؟!
-رضا؟! اون که برا چهار ماه پیشه. الان با محمدم.
+آها. خب از محمد چه خبر؟!
-محمد؟! داره کم کم دلمو میزنه.
5. کلاسِ 14 نفرهمون تبدیل شد به کلاسِ 13 نفره. چون یکیشون تغییر رشته داد به تجربی. چه دختر خوبی بود.
[اِرنَکبازی-مربوط به پارسال]