[تمشکهایی در حوالیِ آبشار یاسوج]
جذابترین روز، روز اول بود که در یک خونهی روستایی گذروندیم. بچهی صاحبخونه، پسری سبزهرو بود، کمی هم بددهن بود و بیپروا و البته پرانرژی. علاقهی خاصی داشت که ماجرای عقرب دیدنم رو براش تعریف کنم. وقتی خواستیم اونجا رو ترک کنیم مثل بچهگربهای به درخت سیبِ خونهشون چنگ انداخت و بالا رفت و نهایتا با [کلی سیب کوچولو] و سبز و آبدار پیشم برگشت. بهش گفتم توهم چالگونه داری. اتوماتیکوار نیمرخش رو به سمتم کرد. لبخندی زد که باعث شد چال گونهش به نمایش گذاشته شه و پشت بندش گفت عکس بگیر. [همون عکس]. اسمش علیرضا بود...
و نکتهی بلاگیِ سفر اونجا بود که آرشیوِ موزیکِ سفریـم حسابی طرفدار پیدا کردهبود. همون آرشیوی که تو پستِ قبلی ساخته شد.
یه کم هم حسودی کردم. از اینکه به فاصلهی چند کیلومتر از شهر ما استانی وجود داره که توی تابستون فقط پنکه یا یه دونه کولر آبی کفافِ خُنکیشون رو میده... و حتی اگه توی زمستونشون برف نیاد نگران میشن.
امان از جغرافیای عجیب و غریبِ ایران.