"عقد بهترین دوستم"
تو سنّ من، این ترکیب یه جوریه. نه؟!
هیچ وقت به روش نیاوردم که 17 سالگی برای ازدواجش، خیلی زوده!
بله رو داده بود...نمی شد که گَند بزنم به بُنیانِ خانواده یِ تازه بنیانگزاری شدشون!
[الکی مثلا تا این حد تأثیر گذار بودم!]
"عقد بهترین دوستم"
تو سنّ من، این ترکیب یه جوریه. نه؟!
هیچ وقت به روش نیاوردم که 17 سالگی برای ازدواجش، خیلی زوده!
بله رو داده بود...نمی شد که گَند بزنم به بُنیانِ خانواده یِ تازه بنیانگزاری شدشون!
[الکی مثلا تا این حد تأثیر گذار بودم!]
فکر کنم 10 یا 9 ماه پیش بود که تو انجمن ندخبهبخدنوطظ، "چالش"ـی برگزار شد.( توی اون عکس منظور از کیا، خوده منم! گیج نشید!)
ما دعوت شدیم و کیمیا متنشو برام فرستاد... من از اول نمی دونستم چالشه! فکر می کردم مثل همیشه مسابقه ی داستان نویسی دارن و از این بند و بساطا! برای همین داستان گونه نوشتمش!
[کلیک]
دفتر خاطراتمو طی یک عملیات کاملا ناخواستانه پیدا کردم...
شیرین ترینش هم...
برادر 28 ساله ی سال 93 ایم رو مجبور کردم برام متنی به عنوان یادگاری بنویسه!
با دیدن متن، به این فکر فرو رفتم که....هی باباع! من الان یک عدد گودزیلام که فقط و فقط در کودکی بویی از معصومیت بردم!
یه مجموعه از "لولو نویس ها"ی دفتر خاطراتم جمع آوری کردم! :)
همیشه یه چیزایی هست که دلت رو شاد تر از حد مجاز کنه!
کامپیوتر رمز داره!
فعلا باید با له بودن این قالب بسوزم و بسازم تا رمز زن اعظم، پیداش شه!
قیافم وقتی با موبایل این کدای css رو به هم می ریزم و همزمان با مشت روی سرم می کوبم، واقعا دیدنیه!
نکته ی اخلاقی: کاری نکنید کامپیوترتون رمز دار شه! D:
[تا حالا کتاب هایی هدیه گرفتیم که پشت نویسی شده. در این بازی باید عکس اون نوشته هارو بذاریم. برای تداعی خاطرات...!]
اول از همه عکس کل کتاب هایی که بهم اهدا شده رو قرار می دم!
از سمت راست به چپ...از کوچکی تا بزرگی! تغییر مضمون کتاب ها، برام دوست داشتنیه! :)
حالا با توجه به بی ذوق بودن افراد هدیه دهنده، تعداد اندکی از کتاب های پیش نویس شده رو قرار می دم.