اَز مظلومانیم...

فسقلی بودم. ننه [مادربزرگ] بچه‌ها رو روی پاش می‌نشوند و براشون شعر می‌خوند. نوبت که به من می‌رسید دلهره می‌گرفتم. برام خوند:«یه دُوَر دارُم شاه نَیاره...» هر چی می‌خوند و به آخرِ شعر نزدیک‌تر می‌شد، استرسِ درونم دوچندان می‌شد. به بیتِ آخر که می‌رسید بغض می‌کردم. می‌گفت: «شی شَه نَکِه، مُوند وَ سَرُم...پَشایِ دووَر، گـ*وزِ خَرُم» [ترجمه:«ازدواج نکرده، تاجِ سرم شده...جهیزه‌ی دخترم، باد معده‌ی الاغم هست» :|]

و اینجا بود که طبقِ تعریفاتِ مادرم، شیون‌کنان و درحالی که اشک‌هایم سرازیر بود و از گریه سرخ شده بودم، با هق‌هق و به زور می‌گفتم: «نَنِههههه نگو گودِ خَرَم.»


پ.ن: شعرای محلیِ ما کمی تا قسمتی بی‌ادبانه بودن. شعرای مخصوصِ پسرا که اصلا حتی با سانسورایِ حرفه‌ایِ من هم غیرِ قابلِ پخشن. از همون بچگی با این‌چیزا روحیه‌مونو لِه کردن.

[قربان‌صدقه‌ی ننه‌اش می‌رود]

برایِ هلما نوشت: این همون موضوعیه که به پستت ربط داشت :)

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۳۸ ]
    • نیلی ‌
    • جمعه ۱ تیر ۹۷

    تَمنّا

    این تن بمیره...

    وقتی یکی ظرف می‌شوره،

    جانِ من...مثل اُلاغ ظرف آلوده‌ـتو نذار روی انبوهِ بقیه‌ی ظرفا...

    برو زیر فرش قایمش کن اون بُشقابِ کوفتی رو...ولی نذارش توی سینک، جلوی من.

    به خدا که دردِ اون ظرف بیشتر از کلِ ظرف نَشُستِه‌هایِ خانمانه...بِ خِداع...

  • موافق [ ۲۶ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

    بی مُقدمه...



    در 7 ماه نبودنم، گه‌گاهی کامنت‌هایی فرستاده می‌شد.
    همین فسقل کامنت‌ها چنان دلم را مالش می‌دادند که تا چند روز شُل و وِل بود این دلِ ما. ممنونم ازتان :)
    کلِ 7 ماه نبودنم را مرور کنم اشکالی که ندارد؟
  • موافق [ ۲۰ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۴۲ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷

    نوجوانانه!

    شکست عشقی رو وقتی خوردم که فهمیدم بادمجون جزوِ بی خاصیت‌ترین صیفیجاته!

  • موافق [ ۳۱ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۴۹ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶

    مَرا چه شده؟!

    در یک روزِ کاملا عادی که گنجیشکا از گرما عَر عَر می‌کردن، بلند شدم تا برم آشپزخونه و یه لیوان آب بخورم‌. در طولِ راه فکرم منحرف می‌شه به چیزای مختلف.

    - فلان حرفِ فلان کَس

    - وب

    - رمان

    - پس انداز

    - فاطیما کیمیا مهسا سپیده فاطمه 

    - نبودِ پدر و خرید مدرسه و تحویلِ کتاب و سرویس

    وَ...

    - ظرف شستن! :|

    تمام مواردِ بالا یه آن به ذهنم خطور می‌کنه و ذهنم رو مشغول می‌کنه.

    یهو یادم می‌آد که "بابا! من اومدم آشپزخونه آب بخورما" پس یه ماچِ کوچولو روی لُپِ تموم افکارم می‌نشونم و با لبخندِ مهربونی بهشون می‌گم:

    -یه لحظه دست از سرم بردارید تا یا آبِ خوش از گلوم پایین بره بعد دوباره بیاید تو ذهنم...باشه؟!

    خلاصه اونام به دیده‌ی منت قبول می‌کنن و چند لحظه بی صدا یک جا می‌شینن. منم با خیالِ راحت دست دراز می‌کنم که یه لیوان بردارم اما تا به خودم می‌آم می‌بینم به جای لیوان، یک عدد آفتابه دستمه! تعجبم وقتی بیشتر می‌شه که متوجه می‌شم اون‌جایی که ایستادم اصلا شبیهِ آشپزخونه نیست! دقت که می‌کنم متوجه می‌شم اون جا توالت عَست!


    بله دوستان...این روزا اونقدر ذهنم رو درگیرِ افکارِ نه چندان مهم می‌کنم که خیلی این اتفاق برام می‌افته!

    به عنوان مثال می‌خوام برم پذیرایی...ولی تا به خودم می‌آم می‌بینم تو اتاق مادر هستم! همینقدر لِه! D:

    تا حالا برای شما پیش نیامده است؟! :)


    +اگه دوس داشتین یه سر بزنید به این وبلاگ و توی مسابقه‌ی آنه شرکت کنید.

  • موافق [ ۲۳ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶

    همین‌قدر خوشتیپیم ما!

    جدیدا یه عکسی از من و رفیقم کشف شده که سوژه شده شدیدا...

    اصولا افراد این عکسا رو برا حفظِ آبرو پخش نمی‌کنن ولی من دیگه دستم برا همتون رو شده‌ست!


    گویا بچه که بودیم عر عر گریه می‌کردیم که «من فقط تُمون سبزه‌ی سهیل رو می‌پوشم»

    حالا هیچ وقت به خواسته‌ی من عمل نمی‌شدا...اَدی خانواده‌ی گرام این خواسته‌ رو تو چنگ گرفتن و براورده کردن! :|

  • موافق [ ۲۲ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۶۲ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶

    خوشی‌های نآب! :)

    [خردادِ 94]


    مادر- نیلو بیا و بیخیالِ این اردو شو...راهش دوره...اصلا اگه بری شیرمو حلالت نمی‌کنم.
    به فکر فرو رفتم. آخه کی دلش می‌آد شیرشو حلالِ [این طفلِ معصوم] نکنه؟!
    مظلومیت از چشا می‌پاچه! 8)

    اهم...داشتم می‌گفتم...مادر با تصور کردنِ من در دورانِ شیرخوارگی، دلش نیومد که شیرشو حرومم کنه...و این طور شد که...


    معرفی می‌کنم...مقنعه‌ی من و آرامگاهِ سینا جان! :|


    پی نوشت: درسته اون اردو آخرین اردوی خارج از استانم شد...اما خوشحالم که پافشاری کردم و دو سال پیش به همدان رفتم. :)
  • موافق [ ۲۴ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • نیلی ‌
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶

    کم غذایی از دیدِ دیکتاتوری!

    کلا در مورد کم غذا بودنم زیاد با کسی حرف نمی‌زنم. اعتقاد دارم دردی ازم دوا نمی‌کنه. ولی گاهی مجبور می‌شم ازش بگم...برای کی؟! برای خانوم دکتر و مادرم.

    که در اینجا به بحثِ مادر می‌پردازیم...

    مامانو نشوندم و خودمم روبه‌روش نشستم. وقت رو تلف نکردم و زود حرفامو زدم: «مامان می‌دونی چیه؟! من موقع ناهار خیلی احساس گشنگی می‌کنم اما وقتی پای سفره می‌شینم زود سیر می‌شم. سیر شدن به معنای واقعی‌ها...یعنی اگه دو قاشق دیگه برنج بخورم حالت تهوع می‌گیرم... » و کلی حرفِ دیگه درباره‌ی معده‌ـم...

     و این‌جاست که مادر رحم نمی‌کند و جملاتش را همچون تیر های کلاشینکف به طرفم شلیک می‌کند: «خاک بر سرت[تاکیدِ بسیار بر این جمله]...معدت کوچیک شده مُردال[اصطلاح لری]...همش برای اینه که شبا ساعت 2 می‌خوابی. اصن اینقدر سرت تو کامپیوتره معدت اذیت شده. بدبختی اینه که یه ذره درس هم نمی‌خونی که حداقل اول سال تو کلاس آبروت نره‌. دیشب هم جوابِ خاله‌ـت رو تو گروه ندادی. بلند شو..برو نمی‌خوام همچین دختر تنبلی رو جلو چشام ببینم» 

    و من هنوز که هنوز است هنگِ دیالوگِ آخرشم! :| نامرد مگه با بچه‌ی دو ساله طرفی؟!

    اصولا جوابِ من این است:«مادر جَوان...حداقل یکی دو تا از کارای مفیدی که در روز انجام می‌دمو بینِ لیستِ بلند بالات جا بده تا اینطور ترور شخصیتی نشم» 

    مادر:«مثلا؟!» 

    من:«ظرف شستن» 

    مادر:«اون که وظیفته»

    من: :|


    فقط یه کم نگرانمه! :| :) 


    پی نوشت: تو همچین بحثایی از یه جایی به بعد موضوعِ اصلی فراموش می‌شه...مالِ ما که این‌طوره...شما رو نمی‌دونم.

  • موافق [ ۱۹ ] | مخالف [ ۳ ]
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

    دست نویس طور! :)

    [کلیک]


    پی نوشت: بیشتر از حد توانم دارم جون می‌کنم. این روزا خیلی خسته‌ـم... خیلی خسته...

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

    جعبه‌ای پیدا کردم پر از عشق!

    [کلیک]

    به خاطر تغییرِ دکراسیون [|:] سراغِ جایی رفتم که تقریبا فراموش شده بود و چیزایی پیدا کردم که به راحتی باعثِ بلند خندیدنم شدن.

    و عکسِ بالا هم جزوشونه...

    مربوط به دو/سه سال پیشه.

    یکی از بچه ها [الهام] طرزِ نشستنم رو سوژه کرد و کشید و بهم داد! 

    +جانِ من به اون «eli jonm asheghetam» گیر ندید! بچه بودیم! :) 

  • موافق [ ۱۰ ] | مخالف [ ۲ ]
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.