فسقلی بودم. ننه [مادربزرگ] بچهها رو روی پاش مینشوند و براشون شعر میخوند. نوبت که به من میرسید دلهره میگرفتم. برام خوند:«یه دُوَر دارُم شاه نَیاره...» هر چی میخوند و به آخرِ شعر نزدیکتر میشد، استرسِ درونم دوچندان میشد. به بیتِ آخر که میرسید بغض میکردم. میگفت: «شی شَه نَکِه، مُوند وَ سَرُم...پَشایِ دووَر، گـ*وزِ خَرُم» [ترجمه:«ازدواج نکرده، تاجِ سرم شده...جهیزهی دخترم، باد معدهی الاغم هست» :|]
و اینجا بود که طبقِ تعریفاتِ مادرم، شیونکنان و درحالی که اشکهایم سرازیر بود و از گریه سرخ شده بودم، با هقهق و به زور میگفتم: «نَنِههههه نگو گودِ خَرَم.»
پ.ن: شعرای محلیِ ما کمی تا قسمتی بیادبانه بودن. شعرای مخصوصِ پسرا که اصلا حتی با سانسورایِ حرفهایِ من هم غیرِ قابلِ پخشن. از همون بچگی با اینچیزا روحیهمونو لِه کردن.
[قربانصدقهی ننهاش میرود]
برایِ هلما نوشت: این همون موضوعیه که به پستت ربط داشت :)