دلم میخواد آروم چشامو ببندم، دلمو بردارم و از اینجا برم. فقط دلمها...عقل و بقیه رو جا بذاریم. امروز فقط من و دلم باشیم. چشم که باز کنم ببینم رو ابرام. "ببینم رو ابرام" جملهی کلیشهایه! ولی من واقعا دوست دارم یه روزی برم رو ابرا. خیره خیره به دلم که کنارم نشسته، نگاه کنم و بعد...بعد به تهِ دلم گوشهنظری بندازم. تهِ دلی که همهٔ دوستداشتنیهامون اونجاست...و گاهی...و شاید همیشه مجبور بودیم چشم روشون ببندیم. تهدل...یا بهتره بگم یه حجمِ کوچیک از قلب که تمامِ رویاها و آمالهای هر فردی اون توعه، مرزِ بین چیزاییه که تو میخوای و چیزایی که باید بخوای. دلم میخواد رویِ نرمینهی ابرا با خیال راحت به تهِ دلم بگم امروز برای تو. تا دلت میخواد از خواستههات بگو. بگو که دوست داری هدفت چی باشه. بگو که دوست داری چهجوری باشی. حتی بگو که چیپس لیمویی میخوای. بگو که...
گفتنِ دلبخواهیهای ما از خودِ ما شروع میشه. از خانههای ما.
پ.ن: در وبلاگ طاق فیروزه گفتگوی کوتاهی بینِ کامنتها دیدم. با خودم گفتم منم مبتلاءام به مبحثِ گفتوگوشان. داغان گفتنهای وقت و بیوقت [کلیک]