در یک روزِ کاملا عادی که گنجیشکا از گرما عَر عَر می‌کردن، بلند شدم تا برم آشپزخونه و یه لیوان آب بخورم‌. در طولِ راه فکرم منحرف می‌شه به چیزای مختلف.

- فلان حرفِ فلان کَس

- وب

- رمان

- پس انداز

- فاطیما کیمیا مهسا سپیده فاطمه 

- نبودِ پدر و خرید مدرسه و تحویلِ کتاب و سرویس

وَ...

- ظرف شستن! :|

تمام مواردِ بالا یه آن به ذهنم خطور می‌کنه و ذهنم رو مشغول می‌کنه.

یهو یادم می‌آد که "بابا! من اومدم آشپزخونه آب بخورما" پس یه ماچِ کوچولو روی لُپِ تموم افکارم می‌نشونم و با لبخندِ مهربونی بهشون می‌گم:

-یه لحظه دست از سرم بردارید تا یا آبِ خوش از گلوم پایین بره بعد دوباره بیاید تو ذهنم...باشه؟!

خلاصه اونام به دیده‌ی منت قبول می‌کنن و چند لحظه بی صدا یک جا می‌شینن. منم با خیالِ راحت دست دراز می‌کنم که یه لیوان بردارم اما تا به خودم می‌آم می‌بینم به جای لیوان، یک عدد آفتابه دستمه! تعجبم وقتی بیشتر می‌شه که متوجه می‌شم اون‌جایی که ایستادم اصلا شبیهِ آشپزخونه نیست! دقت که می‌کنم متوجه می‌شم اون جا توالت عَست!


بله دوستان...این روزا اونقدر ذهنم رو درگیرِ افکارِ نه چندان مهم می‌کنم که خیلی این اتفاق برام می‌افته!

به عنوان مثال می‌خوام برم پذیرایی...ولی تا به خودم می‌آم می‌بینم تو اتاق مادر هستم! همینقدر لِه! D:

تا حالا برای شما پیش نیامده است؟! :)


+اگه دوس داشتین یه سر بزنید به این وبلاگ و توی مسابقه‌ی آنه شرکت کنید.