با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقههوار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بیمزهترین مزهپرونیهاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجهی قشنگ شمالیت میگفتی ۱۸ سالته، باور میکردم. برادرم به سادگیِ من میخندید. میگفت داره شوخی میکنه. اما باور کن من باور میکردم که ۱۸ سالته.
اما میدونی غمگینتر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟
اینه که سخت باور میکنم. خب...
مثلا وقتی شبکه خبر میگه اوضاع درست میشه، باور نمیکنم. وقتی فلان مسئول میگه درستش میکنم باور نمیکنم. وقتی فلان آمار رو اعلام میکنن، به اعداد و ارقامش باور ندارم.
باور کردنِ آدما، حرفا، اعتقادات و تفکراتشون برام غیر ممکن که نه! فقط سخت شده.
میدونی عمو پورنگ...
دلم تنگ شده برای اینکه بی هیچ حاشیهای، بی هیچ شک و شبههای، حرف کسی رو باور کنم. مثل روزی که توی قاب تلوزیون گفتی ۱۸ سالته و من باور کردم ۱۸ سالته.
پینوشت: بعد از مدتها شروع تلخی به نظر میرسه. :| [قلبشکسته]
پینوشتِ دو: برای چالشی که گویا آقاگل ترتیب دادن.
- نیلی
- دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹