فکر کنم 10 یا 9 ماه پیش بود که تو انجمن ندخبهبخدنوطظ، "چالش"ـی برگزار شد.( توی اون عکس منظور از کیا، خوده منم! گیج نشید!)
ما دعوت شدیم و کیمیا متنشو برام فرستاد... من از اول نمی دونستم چالشه! فکر می کردم مثل همیشه مسابقه ی داستان نویسی دارن و از این بند و بساطا! برای همین داستان گونه نوشتمش!
ناباور به پنجرهی باز اتاقم خیره میشم و حرفاشو تو ذهنم حلّاجی میکنم؛ کلماتی جز قتل و طنابِ دار تو ذهنم وول نمیخوره. با فریاد، قَسَم میخوره شوخی نیست. سعی میکنم نفسِ عمیقی بکشم اما بازدمی که بهم دهنکجی میکنه، مثل خرناس از دهنم خارج میشه. نمیدونم چقدر میگذره و چقدر پشتِ تلفن معطّل میشه تا بتونم حال نامساعدم رو مساعد کنم. در آخر، برای جِدّی شدن صدام، اخمی میکنم و به حرف میآم:
- میخوای چیکار کنی؟
کلمه ی "فرار" رو به زبون میآره، ولی نمیدونه این کلمه مثل پتک بر سَرَم کوبیده میشه. ترسواَم! ترسوتر از هرکی که فکرشو بکنی!
سعی میکنم با یادآوری ترسو بودنم و مجرم بودنِ اون، خودمو برای کمکنکردن بهش متقاعد کنم ... که خاطراتِ گذشته، مثل آبی روون، کل ذهنیّتم رو پاک میکنه. خاطراتِ کمکهایِ بیدریغش. وقتی با کمکهای مالیش ساپورتم میکرد. لعنتیای زیر لب میگم و صدام محکمتر به گوش میرسه:
- هر چیزی که باعث میشه کسی به قاتل بودنت شک کنه، از بین ببر.
و با طمأنینه، یکییکی وسایل مشکوک رو نام میبرم که صدای متعجّبش، حرفم رو قطع میکنه:
- نمیخوای بدونی برای چی این کارو کردم؟
+ وقت نداریم.کجایی الآن؟!
- مهتا...
+گفتم هیس! کجایی؟!
- خونه خودم. نمیدونم با جسد چیکار کنم!
دندونامو رو هم فشار میدم و این کارم همزمان میشه با صدای رعدوبرق رعبآوری که از بیرون به اتاقم هجوم میآره! تصمیم آنیای که به ذهنم میرسه همهی معادلهها رو به هم میریزه...خوب...من...من مجبورم! چیزی جز خیر و صلاحشو نمیخوام. صدای لرزونم از دهنم بیرون میآد:
- میآم دنبالت.
+ماشین دا...
- گفتم میآم دنبالت!
+میخوای چیکار کنی؟!
- به نفعته!
اعتراضش رو نادیده میگیرم و با سرعتی که ازم انتظار نمیره، آماده، سوار ماشین میشم.
ده دقیقه! همیشه نیمساعت طول میکشید تا به خونه ی زُهره برسم. ولی حالا... فقط دهدقیقه!
از ماشین پیاده میشم و به ساختمون نگاهی میندازم. نمیخوام با صحنهیِ فجیعِ بالا مواجه شم. نمیخوام روی تصمیمی که گرفتم تأثیری بگذاره. از آیفون با هم صحبتی میکنیم و چند دقیقه بعد هر دو تو ماشینیم. سکوت مطلق! عصبانیّتم اونقدر هست که اگه حرفی بزنه دو تا مشت روی صورتش پیاده میکنم. حتی نمیتونم به صورتش نگاه کنم، اما با صدای بالاکشیدن آب بینیش، نیمنگاهی بهش میندازم. برای گریهکردن خیلی دیر شده.
تا رسیدن به مقصد هیچحرفی نمیزنیم. پامو میذارم رو ترمز، سرشو بلند میکنه و چشمای سرخش، با دیدن تابلوی سبزرنگی که کلمهی "کلانتری" با فونت درشت روش حک شده،گرد میشه. قبل از اینکه بخوام دهنمو باز کنم، دستش به سمتِ جیبِ کاپشن مشکیرنگش میره و کُلتِ مشکی و برّاقی رو به سمتم میگیره. در لحظه، دهن نیمهبازم با صدای شلیکِ متوالیِ چند گلوله، بسته میشه. درد تو وجودم میپیچه. زهره رو می بینم که با دهن نیمه باز بهم خیره شده. چند ثانیه می گذره که به خودش می آد و ناباورانه به سمتم هجوم میآره و فریاد میزنه:
- غلط کردم...مهتاب؟!!چشاتو نبند. به قرآن خودمو معرفی میکنم...آخه منه فلکزده چه هیزم تری بهت فروختم؟! خودمو معرفی میکنم لعنتی! نمیر!
بیرمقتر از هر زمانی، با لبخند کم جونی، صدامو از ته گلوم بیرون میدم:
- من...میخواس...
تارهای صوتیم بهم خیانت میکنن و نمیذارن حرفمو تموم کنم...چشام روی هم میافتن. آخرین فعالیت بدنیم، شنیدنِ صدایِ "دستا بالا"ی پلیسه...
* * *
نور زردرنگ و کورکنندهی اتاقِ بازجویی اعصاب زهره رو به هم میریزه ولی باصدایِ مردِ سبزپوشِ روبروش، به خودش میآد.
-دوستِ شما...خانومِ مهتابِ شهریاری، یک ساعت قبل از اینکه ایشونو به قتل برسونید؛ با 110 تماس گرفت و اعتراف کرد که قتلی رو مرتکب شده و حالا پشیمونه و قصد معرفیکردن خودشو داره! سوال من اینه...آیا به قتل...
اینگونه بود که هر دو به چخ رفتن. :)