۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بر اساس یک داستانِ واقعی

مورخِ امروز...سُرفه‌ی پِی‌درپِی و دردآوری کردم. مادر شتاب‌زده گفت:«نیلو خاک به سرم» با اخم و کمی غرور جواب دادم:«خوب می‌شم نگران نباش» حواسش نبود انگاری. بلند شد و با عجله به سمت بیران حرکت کرد. از پوسته‌ی جدّیت خارج شدم و متعجب، با صدایِ خَش‌خَشیم مخاطب قرارش دادم:«چی شده مام؟!» ‌متقابلاً داد زد:«به مُرغا دون ندادم» متقابلاً‌تر فریاد زدم:«خو چرا بینِ من و مُرغات فرق می‌ذاری؟» چیزی نگفت ولی یه صدایی تو ذهنم اکو ‌شد:«اونا براش تخم می‌ذارن»

خُب من...

استامینوفنمو خوردم تا برا ظرف شستن انرژی داشته باشم. به هر حال نباید جلوشون کم بیارم.


پ.ن: یک دلیلی که باعث می‌شه دمای خوزستان خیلی هم دلنشین شه، سه‌سوته آماده‌شدنِ لواشکامه. آرع.

  • موافق [ ۲۰ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۳۰ تیر ۹۷

    دلشوره‌یِ شورِ شور!

    ۱۲ تیرماه

    به صفحه‌ی تلویزیون زُل زده بودم. شبکه پویا معرفیِ کتاب کودکان گذاشته‌بود. سهیل با تلفن همراهش ور می‌رفت. از مسخرگیِ کتاب لبخندی لبم رو مزین کرد. سهیل متوجه شد و با دیدنِ لبخندم، نگاهمو دنبال کرد. چند ثانیه گذشت که صداش به گوشم رسید:

    -لْیلاک؟

    +هوم؟

    -به فکرِ چاپ کردن کتاب نیستی؟

    +حوصله‌ی نوشتن ندارم.

    -نگفتم بنویس. داستانای قبلیت رو می‌گم.

    نگاهمو از تلویزیون کندم و به سهیل دوختم. گفت:

    -چیه؟

    +مگه شوخیه؟

    -الان تو نت سرچ می‌کنیم و یه انتشاراتی پیدا می‌کنیم. توی خوزستان هم نه. یا شیراز یا تهران. اونجا بازاریابیش بهتره.

    +سهیل؟

    -فکر کنم حول‌وحوش دو میلیون خرج برداره. اما با فروش کتاب، یه تومنی کاسب می‌شی. من خودم کارای اداریشو انجام می‌دم و ...

    +سهیل؟! ترمز بگیر برادر. می‌دونی چقدر دنگ و فنگ داره؟ اون داستانِ من ارزش چاپ داره؟ من فقط ۱۴ ساله‌م بود که نوشتمش.

    عاقل اندر سفیه نگام کرد.

    -ساکت بچه.


    الان در مرحله‌ایه که ناشر داستانمو خونده و تایید کرده و مبلغ دویصت‌هزارتومن پرداخت کردیم و حالا عکس کارت ملی‌ـم رو خواسته.

    حس خوبی ندارم. بی رودربایستی می‌دونم داستانِ فوق‌العاده‌ای نیست. استرس بدی به جونمه. اگه جلدش مضحک بشه؟ و اگه بعد‌ها پشیمونم کنه؟ درسته که هزار بار ویرایش شده و توی شهرستانِ کوچیکمون رتبه‌ی اول رو کسب کرده اما من تو دوره‌ی نوجوونی نوشتمش. تو دوره‌ای که همه‌چیزش متغیره. تنها امیدم اینه که مخاطب داستانم چندتا نوجوونِ داغان مثل خودمه و این یعنی قرار نیست به خاطرش مسخره شم. 

    پشیمونم که قبول کردم. دلم نمی‌خواد اگر کتاب به مرحله‌ی چاپ برسه، تا اون‌موقع این حسِ مسخره‌ی پشیمونی وجودمو مثلِ موریانه‌، پوچ کنه.

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲ ]
    • نیلی ‌
    • شنبه ۱۶ تیر ۹۷

    برای ۳۰ سآله‌ها

    یک وُیس و کمی ته‌لهجه...

    علیِ قاضی‌نظام

    دریافت

     

  • موافق [ ۱۶ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۱۱ تیر ۹۷

    :|

    وقتی من در دورانِ طفولیت عسل و تخم‌مرغ رو با هم قاطی کردم و خوردمش، دلیل نمی‌شه الان کسی بهم اعتمادِ غذایی نداشته باشه. امروز ساعت 10.30 [ق.ب] مادر زنگ زده خانه...می‌گه تا برمی‌گردیم پیاز سرخ کن. می‌گم بعدش چی‌کار کنم؟ می‌خوای چی درست کنی اصلا؟ می‌گه حالا تو فعلا پیازا رو سرخ کن. شاید یه فرجی شد و زود برگردیم.

  • موافق [ ۱۸ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۵۰ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۵ تیر ۹۷

    اَز مظلومانیم...

    فسقلی بودم. ننه [مادربزرگ] بچه‌ها رو روی پاش می‌نشوند و براشون شعر می‌خوند. نوبت که به من می‌رسید دلهره می‌گرفتم. برام خوند:«یه دُوَر دارُم شاه نَیاره...» هر چی می‌خوند و به آخرِ شعر نزدیک‌تر می‌شد، استرسِ درونم دوچندان می‌شد. به بیتِ آخر که می‌رسید بغض می‌کردم. می‌گفت: «شی شَه نَکِه، مُوند وَ سَرُم...پَشایِ دووَر، گـ*وزِ خَرُم» [ترجمه:«ازدواج نکرده، تاجِ سرم شده...جهیزه‌ی دخترم، باد معده‌ی الاغم هست» :|]

    و اینجا بود که طبقِ تعریفاتِ مادرم، شیون‌کنان و درحالی که اشک‌هایم سرازیر بود و از گریه سرخ شده بودم، با هق‌هق و به زور می‌گفتم: «نَنِههههه نگو گودِ خَرَم.»


    پ.ن: شعرای محلیِ ما کمی تا قسمتی بی‌ادبانه بودن. شعرای مخصوصِ پسرا که اصلا حتی با سانسورایِ حرفه‌ایِ من هم غیرِ قابلِ پخشن. از همون بچگی با این‌چیزا روحیه‌مونو لِه کردن.

    [قربان‌صدقه‌ی ننه‌اش می‌رود]

    برایِ هلما نوشت: این همون موضوعیه که به پستت ربط داشت :)

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۱ ]
  • نظرات [ ۳۸ ]
    • نیلی ‌
    • جمعه ۱ تیر ۹۷
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.