۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

غلط کردن برای همین موقع هاست!

از مادر تمنا کردم که بگذارد امروز من یک کاری، به جز ظرف شستن قناعت کنم! (به این دلیل "ظرف شستن از دید دیکتاتوری!") در واقع التماسش کردم که ظرف شستن را از لیستِ کوچول موچولِ کارهایم، پاک کند! خوب او هم که دلش از سنگ نیست! با طمأنینه قبول کرد که من غذا را آماده نمایم که چشتان روز خوش ببیند! :دی

این بلا به سرمان آمد

نتیجه اخلاقی: ظرف شستن با تمام سختی هایش، حداقل سوختگی ندارد!


+در تعجبم این فسقل سوختگی چه دردی دارد! خواهر می گوید عصب هایت دارند می میرند! برای شادی روحشان صلوات! :(

  • موافق [ ۱۳ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • نیلی ‌
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶

    جوراب.

    وقتی یه سرباز [مدیونید فکر کنید برادرمو می‌گم] وارد خونه می‌شه، ناگهان همه‌چیز اسلو‌موشن می‌شه. اجزای خونواده با هیجان و ترس، به جنب و جوش می‌افتن و پدر به عنوان فرمانده، در حالی که فریاد می‌زنه:«move! move» دکمه‌ی مخصوصی رو فشار می‌ده تا ماسک‎‌های تنفس از پنکه‌سقفی، آویزون شن. در همون حالتِ اسلو‌موشن، مادر  با حرکات دستش، طرز استفاده از ماسک‌ها رو به بقیه یاد می‌ده. 

    این روند تا جایی ادامه داره که سرباز مذکور، سری از تاسف تکون بده و خونه رو ترک کنه.

  • موافق [ ۱۶ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • نیلی ‌
    • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

    ظرف شستن از دید دیکتاتوری!

    هیچ چیز به اندازه ی ظرف شستن توان بی حال کردن مرا ندارد. 

    اگر بدانم کدام مخ نشسته ای، این ظرف شستن را رایج کرده، نزدش رفته و دو عدد سیلی حواله ی لپ هایش می کنم. وقتی این حرف را در حضور فرد مستبد و دیکتاتور خانه یا به زبان ساده تر همان مادر، به زبان می آورم، با چشمانش چنان چشم غره ای می رود که دردش از بمب اتمی که بر سر هیروشیما هم خورد، بیشتر است!
    هر چه هوار می زنم : "بابا ایها المستبد! ظرف شستن جان از تنم می رباید. " عذر می خواهم... ولی محل سگ به ما نمی گذارد. هر وقت جرات می کنم و می گویم: «من، ظرف، شستن، نمی کنم! :|» مقدار زیادی بحث صورت می گیرد و حرف او این است: «وقتی بزرگ شدی، مستقل شدی یا هر چیز دیگه باید این روحیه ی کدبانویی‌گری رو داشته باشی! نه که روز اول مثل مُرده ی نشسته، برگردی اینجا و بگی بیا ظرفامو بشور!»
    من نیز وقتی بحث به اینجا می‌کشد خودم را به آشفتگی می‌زنم و راست می ایستم و با صدای مثلا بغض داری می گویم:«اصلا همه کارات برا اینه که زودتر منو شوهر بدی و از دستم راحت شی» و آه...! که در برهه ای از زمان، این حرف نقطه ضعف مادر بود و کمی نرم می شد. چون با خودش می گفت: "اگر همین طور سخت گیری کنم، روحیه ی دخترم خدشه دار می شود و حس اضافی بودن به او دست می دهد." ولی از وقتی فهمید این حرفِ بی ربط من برای رد گم کنی است، همان طور که از اول گفتم دیگر محل سگ هم به من نگذاشت

    + و من خودم همچنان در عجبم بعد از سه سال، کِی قرار است این روحیه ی کدبانویی در من وجود آید...هر چند همین حالا هم با زور و دیکتاتوری، روحیه ی کدبانویی در من وول می خورد! با زور ها...! 
  • موافق [ ۱۴ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • نیلی ‌
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶

    Come back

    داشتم به این فکر میکردم که تابستون در راه است :) 

    مثل همیشه، نچسب و حال به هم زن گوشه ی اتاقم می شینم و تا شروع مدارس به دیوار خیره می شم!حذف فرمت متن

    خوب بهتر نیست بیام اینجا رو با پستا و کامنتام مستفیظ کنم؟ 

    خلاصه این که بعد از این پست، هیچ پستی نمی ذارم تا 20 خرداد که امتحانای بی ادب تموم شن ^___^

     

    پ.ن1: برگشت نیلی بعد از 8 ماه 

    پ.ن2: به فکر یه تغییر اساسی ام :)

  • موافق [ ۱۵ ] | مخالف [ ۰ ]
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • نیلی ‌
    • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶
    یکی از بهترین‌ کارهایی که تونستم توی زندگیم انجام بدم، نوشتن وبلاگ تو دوران نوجوونیم بود.