اول کلام واجبه که بگم...
خیلی سرد بود. :| منِ جنوبی جنبه‌ی اون همه سردی تو زل تابستون رو نداشتم. برا همینه که آب‌ریزش بینی و عطسه‌های پی‌درپی چند روزیه بهم دهن‌کجی می‌کنن.
دوم این‌که با توجه به صحبت‌های چارلی توی یکی از پستاش، ترغیب به عکاسی با سبکی شدم که جزوِ یکی از فانتزی‌های دست‌نیافتنیم بود. هرچند که... من از اون دسته‌ از آدمام که عکاسی رو دوست دارم اما تبحر خاصی در موردش ندارم. ولی با کمی لجاجت انجامش دادم.

۱. یک بار تصمیم گرفتم از بین شلوغی، راهی به ضریح پیدا کنم که... یا آرنج یکی رفت توی دهنم یا پای اون یکی رفت توی شیکمم. وضعیت قشنگی نبود. یه سری خشونت دیده‌ می‌شد که ظرافت ضریح رو خدشه‌دار کرده‌بود. من، یه گوشه کزکردن و امین‌الله خوندن رو بیشتر دوست دارم. از لپ مطلب دور نشم. خواستم بگم که بین اون شلوغی چند‎باری چادرم کشیده‌شد و در نتیجه‌ش موهام پیدا شدن. همین باعث شد خادم‌ها چند باری تذکر بدن:«عزیزم. موهات!» و وقتی یه خادمِ آقا هم بهم تذکر داد حس بدم تشدید شد. هر چند لحن کاملاً عادی‌ای داشتن، ولی از قدیم‌الایام این مورد اذیتم می‌کرد که به خاطر کاری که مقصرش نیستم، بهم تذکر بدن. خلاصه که حس خوبی نسبت به خادم‌ها نداشتم. تا این‌که موقع خروج از حرم صورتِ مهربون یکیشون دلمو برد. همون‌جا تصمیم گرفتم عکس‌گرفتن رو شروع کنم و چه خادمِ  پایه‌ای بود ماشالله!


۲. پاساژ فردوسی بودم...در جنگ با خودم که از خانما عکس بگیرم یا نه. خودم رو تصور می‌کردم که یه نفر تو خیابون سمتم بیاد و بخواد ازم عکس بگیره و قطع به یقین مخالفت می‌کردم. جدال سختی با خودم داشتم که کاملاً یهویی دل به دریا زدم و رفتم سمتِ یه غرفه. درخواست عکس کردم و وقتی قبول کرد به جایِ متعجب‌شدن، ذوق‌زده شدم. اسمش مهسا بود. فروشنده‌ای که موقع خداحافظی با لبخند گفت:«محض رضای خدا یه شُرت بچگونه ازم می‌خریدی.»


۳. نرم‌ترین صحنه‌ها، مربوط می‌شه به گُل‌های مخصوصِ دم‌نوش.


۴. نشسته بود و زل‌زده بود به درِ غرفه‌ش. مظلوم به نظر می‌رسید. عکس گرفتم. بعضی‌ها بعد از عکس گرفتن رفتارشون عوض می‌شد. راحت‌تر رفتار می‌کردن. اما این آقا بعد از عکس باز هم نشست سرجاش و مظلوم به درِ غرفه‌ش زل زد.


۵. روی تابِ واقع در هتل نشستم. چند تا بچه دور و برم بودن که انگار حضورِ من، معذبشون کرده بود. منتظر بودن بلند شم تا خودشون بشینن. بلند گفتم بپرین بالا. من فعلنا از اینجا نمی‌رم. حرفم تموم نشده بود که یکی از دخترا مثل چی میله‌ها رو گرفت و بالا خزید و ازشون آویزون شد. بعدش یه پسر اومد. تاریخچه‌شونو در آوردم. پسره امیرحسین بود و خرم‌آبادی. دختره زهرا بود و یاسوجی. زهرا شیطون‌ترین دختری بود که تا حالا دیده‌بودم.


۶. بدون شرح:


پ.ن: نشد دوربین رو ببرم. با موبایل عکس گرفتم و همین دلیلی شد تا کسی خودجوشانه برای عکس‌گرفتن، جلو نیاد. یه مورد دیگه این بود که برای عکس گرفتن از آقایون دچار اضطراب بودم. کاملاً ناخودآگاه. نهایتاً با خواهرم جلو رفتم و از چند نفر که از فیلتر ظاهری و تا حدی باطنی عبور کردن، چندتایی عکس گرفتم. تهش به این نتیجه رسیدم اجبار کردنِ یه سری چیزا به خودم، واجب نیست. مخصوصاً اگه با روحیه‌م بساز نباشن. خلاصه که مجموع تمام اتفاقات و صحنه‌ها و خنده‌ها و اخم‌ها و کنار زدنِ تردید‌ها و قوی‌تر کردن وجهه‌ی اجتماعی و پرروتر شدن حتی :|، باعث شد بازم به فکرِ عکس‌گرفتنِ این مدلی باشم. اما این‌بار توی یه فضای خودمونی‌تر...یه‌کم هم ساده‌تر...مثل روستا.
پ.ن۲: تشکر ویژه از چارلی و داغانِ اعظم، نئو (رضی‌ اللّٰه عنه)