مورخِ امروز...سُرفه‌ی پِی‌درپِی و دردآوری کردم. مادر شتاب‌زده گفت:«نیلو خاک به سرم» با اخم و کمی غرور جواب دادم:«خوب می‌شم نگران نباش» حواسش نبود انگاری. بلند شد و با عجله به سمت بیران حرکت کرد. از پوسته‌ی جدّیت خارج شدم و متعجب، با صدایِ خَش‌خَشیم مخاطب قرارش دادم:«چی شده مام؟!» ‌متقابلاً داد زد:«به مُرغا دون ندادم» متقابلاً‌تر فریاد زدم:«خو چرا بینِ من و مُرغات فرق می‌ذاری؟» چیزی نگفت ولی یه صدایی تو ذهنم اکو ‌شد:«اونا براش تخم می‌ذارن»

خُب من...

استامینوفنمو خوردم تا برا ظرف شستن انرژی داشته باشم. به هر حال نباید جلوشون کم بیارم.


پ.ن: یک دلیلی که باعث می‌شه دمای خوزستان خیلی هم دلنشین شه، سه‌سوته آماده‌شدنِ لواشکامه. آرع.