۱۲ تیرماه

به صفحه‌ی تلویزیون زُل زده بودم. شبکه پویا معرفیِ کتاب کودکان گذاشته‌بود. سهیل با تلفن همراهش ور می‌رفت. از مسخرگیِ کتاب لبخندی لبم رو مزین کرد. سهیل متوجه شد و با دیدنِ لبخندم، نگاهمو دنبال کرد. چند ثانیه گذشت که صداش به گوشم رسید:

-لْیلاک؟

+هوم؟

-به فکرِ چاپ کردن کتاب نیستی؟

+علاقه‌ای به ادبیات ندارم. [لبخند] بدبختی اینه که حوصله‌ی نوشتن هم ندارم.

-نگفتم بنویس. داستانای قبلیت رو می‌گم.

نگاهمو از تلویزیون کندم و به سهیل دوختم.

-چیه؟

+مگه شوخیه؟

-الان تو نت سرچ می‌کنیم و یه انتشاراتی پیدا می‌کنیم. توی خوزستان هم نه. یا شیراز یا تهران. اونجا بازاریابیش بهتره.

+سهیل؟

-فکر کنم حول‌وحوش دو میلیون خرج برداره. اما با فروش کتاب، یه تومنی کاسب می‌شی. من خودم کارای اداریشو انجام می‌دم و برای حمایتت هزینه‌هاشو متحمل می‌...

+سهیل؟! ترمز بگیر برادر. می‌دونی چقدر دنگ و فنگ داره؟ اون داستانِ من ارزش چاپ داره؟ من فقط ۱۴ ساله‌م بود که نوشتمش.

عاقل اندر سفیه نگام کرد.

-ساکت بچه.

+نگو بچه.

-به من اعتماد کن.

+...


الان در مرحله‌ایه که ناشر داستانمو خونده و تایید کرده و مبلغ دویصت‌هزارتومن پرداخت کردیم و حالا عکس کارت ملی‌ـم رو خواسته.

حس خوبی ندارم. بی رودربایستی می‌دونم داستانِ فوق‌العاده‌ای نیست. استرس بدی به جونمه. اگه جلدش مضحک بشه؟ و اگه بعد‌ها پشیمونم کنه؟ درسته که هزار بار ویرایش شده و توی شهرستانِ کوچیکمون رتبه‌ی اول رو کسب کرده اما من تو دوره‌ی نوجوونی نوشتمش. تو دوره‌ای که همه‌چیزش متغیره. تنها امیدم اینه که مخاطب داستانم چندتا نوجوونِ داغان مثل خودمه و این یعنی قرار نیست به خاطرش مسخره شم. 

پشیمونم که قبول کردم. دلم نمی‌خواد اگر کتاب به مرحله‌ی چاپ برسه، تا اون‌موقع این حسِ مسخره‌ی پشیمونی وجودمو مثلِ موریانه‌، پوچ کنه.