مادر- والا سکینه...این خال گوشتی با اینکه کوچیکه، زندگی برام نذاشته. هِی عینکم می‌خوره بهش.

سکینه- همون که خودم بت گفتم مادرِ نیلی، بلند شو برو پیش دکتر میم کارِ چند دقیقه‌ست. برات برش می‌داره.

مادر- پدرِ نیلی، شما نظرتون چیه؟

***
حس کردم الان بهترین زمان، برایِ به حقیقت پیوستنِ یکی از فانتزی‌هام [به اتاق عمل رفتن]، هستش. الان من یه وقت دارم پیشِ دکتر میم برایِ 2تا خالِ پیوست‌گاهیِ رویِ بینی‌ـم. لپِ کلام اینه که حلالم کنید. منم همراهِ مادرم راهیِ اتاق عمل خواهم‌شد. راستش از زیرِ تیغِ عمل رفتن می‌ترسم. یه آن دیدی دیگه از زیرش بیرون نیومدم. وضعیت هم جوریه که یکی می‌گه استرس نداری؟ اون یکی جواب می‌ده اوووءَ. مگه می‌خواد دماغ عمل کنه؟ و اون یکی می‌گه ملت عملِ زیبایی مثانه انجام می‌دن. چیه مضطربش می‌کنین؟ و یکی در عالم خودش می‌گه به نظرم برش نداری، قشنگ‌تره. و من که به فکر اینم که بگم خاَلم رو سر بالا عمل کنه یا عقابی.
+عکسِ before / after عملم هم می‌ذارم انشالله...
[عینک دودی بر چشمانش زده و با دکترش تماس می‌گیرد]