کلا در مورد کم غذا بودنم زیاد با کسی حرف نمی‌زنم. اعتقاد دارم دردی ازم دوا نمی‌کنه. ولی گاهی مجبور می‌شم ازش بگم...برای کی؟! برای خانوم دکتر و مادرم.

که در اینجا به بحثِ مادر می‌پردازیم...

مامانو نشوندم و خودمم روبه‌روش نشستم. وقت رو تلف نکردم و زود حرفامو زدم: «مامان می‌دونی چیه؟! من موقع ناهار خیلی احساس گشنگی می‌کنم اما وقتی پای سفره می‌شینم زود سیر می‌شم. سیر شدن به معنای واقعی‌ها...یعنی اگه دو قاشق دیگه برنج بخورم حالت تهوع می‌گیرم... » و کلی حرفِ دیگه درباره‌ی معده‌ـم...

 و این‌جاست که مادر رحم نمی‌کند و جملاتش را همچون تیر های کلاشینکف به طرفم شلیک می‌کند: «خاک بر سرت[تاکیدِ بسیار بر این جمله]...معدت کوچیک شده مُردال[اصطلاح لری]...همش برای اینه که شبا ساعت 2 می‌خوابی. اصن اینقدر سرت تو کامپیوتره معدت اذیت شده. بدبختی اینه که یه ذره درس هم نمی‌خونی که حداقل اول سال تو کلاس آبروت نره‌. دیشب هم جوابِ خاله‌ـت رو تو گروه ندادی. بلند شو..برو نمی‌خوام همچین دختر تنبلی رو جلو چشام ببینم» 

و من هنوز که هنوز است هنگِ دیالوگِ آخرشم! :| نامرد مگه با بچه‌ی دو ساله طرفی؟!

اصولا جوابِ من این است:«مادر جَوان...حداقل یکی دو تا از کارای مفیدی که در روز انجام می‌دمو بینِ لیستِ بلند بالات جا بده تا اینطور ترور شخصیتی نشم» 

مادر:«مثلا؟!» 

من:«ظرف شستن» 

مادر:«اون که وظیفته»

من: :|


فقط یه کم نگرانمه! :| :) 


پی نوشت: تو همچین بحثایی از یه جایی به بعد موضوعِ اصلی فراموش می‌شه...مالِ ما که این‌طوره...شما رو نمی‌دونم.